شیرین لطفی | ۱۳۹۶

روایت

تجربه‌های تحصیلی آدم‌ها بسته به جغرافیای زندگی‌شان متفاوت است. یكی از سوز سرما با كلاه روسی و پره‌های تا زیر چانه بسته‌شده می‌رود مدرسه، یكی تا عصر صبر می‌كند آتش آفتاب بخوابد و بعد سر كلاس حاضر ‌شود. یكی هم مثل آلبرت كچویی است كه طعم هر دو زیست را چشیده و حالا ما را به خاطرات دوران تحصیلش از سرما تا گرما مهمان كرده.

در دهه‌ی ۲۰ همدان، سرما با ماه مهر می‌آمد و ما بچه‌های قدونیم‌قد را وا می‌داشت تا برای رفتن به مدرسه، شال و کلاه جانانه‌ای بکنیم. دست در دست خواهر بزرگ‌ترم كه کلاس پنجم بود راهی مدرسه‌ی الوند می‌شدیم. از بالای پلی بر فراز رودخانه‌ی خروشانی که از دل شهر می‌گذشت، می‌گذشتیم و تپه‌های کولانج را رد می‌كردیم. در دشت سرسبز الوند به دل مدرسه در کنج کوچه‌ای دراز و پرپیچ‌وخم می‌زدیم تا از آن بالا قله‌ی یکدست سپید کوه الوند نگاه‌مان کند. ما در آفتاب بی‌رنگ‌و‌رو و گاه پنهان زیر ابرهای سنگین، روی سکوها گوش تا گوش می‌نشستیم و خواهر چهارچشمی مراقبم بود‌. بعد از مرگ دو پسر و یك دختر به دنیا آمده بودم و عزیز بودم.
آن صبح چشم باز نکرده، یادم افتاد باید اعداد یک تا شش را روی تخته سیاه بنویسم. یک لحظه دیدم هیچ عددی یادم نیست. به زیر لحاف خزیدم و خودم را به خواب زدم. به مادر که برای بیدار کردن دوباره‌ام آمده بود گفتم مریضم. باور کرد. پدر که ماجرا را شنید، دست بر پیشانی سردم گذاشت و ماجرا را از چشمان هوشیارم خواند. با خشم و پرخاش و یک کشیده‌ی آبدار، مرا از رختخواب پراند. ناگهان دیدم اعداد یک تا شش توی کله‌ام ردیف شدند. به نظم و ترتیب. با خواهر، پله‌ها را دو تا یکی کردم و در آن روز سرد و تلخ راهی مدرسه شدم. سر کلاس اولین شاگردی بودم که پای تخته خوانده شدم. از در نیمه‌باز کلاس، خواهرم را دیدم که مراقب نوشتن من است. یک تا شش را بالای تخته با شیب غریبی تا پایین تخته نوشتم. نقش آن‌ها صاف و روشن در سرم بود. از پشت در نیمه‌باز نگاهی به خواهر انداختم. لبخند تا بناگوشش خیالم را راحت کرد که درست نوشته‌ام. خواهر بی‌صدا دست می‌زد. تند و تند. آن کشیده تا پایان تحصیلات دانشگاهی با من بود. هنوز تصویر آن یک تا شش سرازیرشده از بالا تا پایین تخته سیاه با من است.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.