اولش هیچکس نمیدانست چهکار کند. فیشهای واریزی روی زمین پخشوپلا شده بودند. انگار سارق بانک هم مثل بقیه شوکه شده بود. تعداد مراجعان بیشتر از چیزی بود که فکر میکرد. گفت: «دستا بالا» مردم کموبیش اطاعت کردند. «شماها الان گروگانید.»
یکی گفت: «ما نمیخوایم گروگان باشیم.»
سارق گفت: «به خواستن شما که نیست. من میآم تو، شما میشین گروگان، یهکم پول برمیدارم و میرم، بعدش شماها دوباره آزاد میشین.»
یکی دیگر گفت: «ما میترسیم.»
سارق درکش میکرد؛ او هم میترسید.
یکی از کارمندان بانک دستش را که هنوز بالای سرش نگه داشته بود تکان داد. گفت: «من گروگان میشم.» سارق گفت: «تو که الانشم گروگانی.» زن گفت: «پس همه برن بشینن تو خزانه. اونجا هیچ راهی واسه زنگ زدن و کمک خواستن نیست، یه در سنگین آهنی هم داره. اینجوری دیگه کسی نیست اینجا رو به هم بریزه. منم به همهچی دسترسی دارم.» نقشهی خوبی بود. سارق حالا بهخاطر انتخاب ساعت شلوغی برای سرقت، کمتر احساس حماقت میکرد. «مطمئنی اونجا کلید هشدار یا تلفن اضطراری نداره؟»
زن گفت: «صد سال قدمت داره. از اون تو یه تلفنم نمیشه زد.» همهی گروگانها برگشتند تا ببینند سارق چه میگوید. او تفنگش را از این دست به آن دست داد. گفت: «خیلی خب.»
گروگانها وارد خزانهی قدیمی شدند. کلی فضای خالی وجود داشت تا بنشینند یا بایستند. زن کارمند چرخی آهنی را چرخاند تا در را رویشان قفل کنند. بعد گفت: «خیلی خب. بیا شروع کنیم.»
مرد او را تماشا میکرد که پولها را توی یکی از دو کیسهای میریخت که خودش برای دزدی آورده بود. از كاربلدی و کمکهای زن ممنون بود اما از فکر اینکه زن همهی این کمکها را بیچشمداشت میكرد، کمی بههمریخته بود. پرسید: «بمب رنگ که نذاشتی لای اون پولا؟» زن برگشت و نگاهش کرد. مرد فهمید که سوالش حسابی زن را آزرده. زن گفت: «معلومه که نه. چرا همچین چیزی گفتی؟»
«ببخشید.» مرد به این فکر کرد که چرا چنین سوالی كرده؛ یک بار توی فیلمی بمب رنگ دیده بود و میدانست که با كنترل از راه دور منفجر میشود و یک گند اساسی به پولها میزند. چیزهای زیادی دربارهی سرقت از بانک وجود داشت که او نمیدانست.
زن متوجه دودِلی او شد. خودکاری از روی یکی از باجهها برداشت و روی پیشخان قِل داد سمت او. «برو اونجا بشین و یه نامهی توهینآمیز واسه پلیس بنویس.» مرد یک صندلی چرمی کشید پشت یکی از میزها و نشست. بامزه بود که با آن لباس سرهمی سیاهش پشت میز بنشیند. سارق آخرین باری را که پشت میز نشسته بود یادش نمیآمد. قطعا هیچوقت حتی نزدیک میزی به این شیکی هم نشده بود. روی صفحهی خالی نوشت. نوشتن هیچوقت در مدرسه برایش جذاب نبود. میدانست که چیزهایی برای گفتن دارد. اما این قضیه معذبش میکرد. تفنگش را گذاشت توی سینی نامههای خروجی و یک جعبه گیرهی کاغذ را خالی کرد روی میز. زن متوجه شد که مرد دارد گیرههای کاغذ را به هم وصل میکند. گفت: «میتونی اینجوری شروع کنی: خدا لعنتتون کنه احمقهای کودنِ عوضی. یا میتونی یهکم شخصیترش کنی. مثلا میتونی بگی من یه شاهدزدِ تمامعیارم و اینو خودتون میدونین. بستگی داره چه لحنی بخوای.»
مرد تکرار کرد: «شاهدزد تمامعیار.» و نوشت.
«قابلی نداشت.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
اين داستان با عنوان Hostage جولاي ۲۰۱۷ در مجلهي نيويوركر منتشر شده است.