وقتهای دلتنگی، هر کدام از ما آدمهای رفتهمان را چطور تصور میکنیم؟ کدام رنگ یا لباس یا بو آنهایی را که نیستند یادمان میآورد. متن مسعود فروتن روایت همین دلتنگیها است. روایت آدمهای دوری که با یک حالت خاص، یک شمایل منحصر، روی تکهای از حافظهی ما جا انداختهاند.
شنبهصبح بود. برای ساختن یک فیلم داستانی کوتاه در بروجرد کار میکردم که مادر تلفن کرد و گفت هر دو خانوادهی داماد و عروس با هم کارت دعوت آوردهاند؛ سالن پذیرایی سیاره، سهراه ژاله.
«بیا و مرد همراهمون باش.»
هر دو خانواده توی همان کوچهای که مادر زندگی میکرد خانه داشتند. کوچهی دکتر شفا، انتهای خیابان گرگان. قبل از کوچه یک بازار روز بود که خانمهای محل بعد از اینکه مردها و بچهها را از خانه بیرون میفرستادند چادر گلدارشان را سر میکردند و کیف پول کوچکشان را داخل یقهی پیراهن جا میدادند و زنبیلبهدست برای خرید به سبزیفروش و قصابی و مغازههای دیگر بازار روز سر میزدند. بعد هم چندنفریشان که یار غار بودند به حیاط خانهی مادر میآمدند و روی تخت کنار حوض کنار هم مینشستند و سبزی پاک میکردند و اخبار داخلی محله را به اطلاع هم میرساندند. اصلا توی یکی از همین روزها مادر به زریخانم که برای پسرش دنبال دختر میگشت پریچهر دختر منیرخانم را پیشنهاد میدهد. زریخانم اول کوچه خانه داشت و منیرخانم آخر کوچه مینشست. پیشنهاد مادر را جدی میگیرند و بساط وصلت جور میشود.
روز کاری من تا ظهر طول کشید. محل فیلمبرداری انتهای بازار بود. هروقت طول بازار را طی میکردم میگفتم یادم باشد برای مامان سوغاتی چادر بخرم. مادر ماه بود، یک خانم به تمام معنا نظیف. چادرنمازش از شستن کهنه میشد نه از مصرف کردن. بعد از کار روزانه چادر را با اندکی پودر رختشویی خیس میکرد. آب میکشید و روی بند حیاط آویزان میکرد و برای ادامهی زندگی چادر شسته و تاشدهای از بقچهی داخل کمد درمیآورد. چادرنماز کاملکنندهی لباس بود که به درد همه کار میخورد؛ وقتی مینشست لبهی آن را روی پاهایش میکشید، هنگامی که دیگ را از روی اجاق برمیداشت با دو طرف لبهی چادر این کار را انجام میداد، وقتی ظرفی میشست با گوشهی چادر دستهایش را خشک میکرد و وقتی وضو میگرفت با همان چادر وضویش را خشک میکرد. اسمش چادرنماز بود وگرنه برای نماز خواندن مقنعه و چادر مخصوص داشت که تاشده لای سجادهاش بود. اصلا هرچه در خانه بود از تمیزی برق میزد. چراغ لامپ ورشو روی کتابخانه سالهای سال بود که دیگر بهکار نمیآمد اما مادر آن را مثل روز اولی که جهیزیهاش را آوردند تمیز و براق نگه میداشت.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.