دبستان اولین جایی بود كه بهجز خانهمان در آن وقت میگذراندیم؛ جایی که اول برایمان ناشناخته، پر از رمز و راز و گاهی هراسانگیز بود. زمانهایی كه مجبور نبودیم سر كلاس بنشینیم وقت خوبی برای سرک کشیدن به گوشهکنارها و کشف چیزهای جدید بود. بیل برایسون نویسندهی آمریکایی در این روایت از عمارت دبستانش میگوید كه به چشم او در كودكی، شگفتانگیزترین ساختمان دنیا بوده.
مدرسهی ابتدایی من، گرینوود، ساختمان جالب قدیمیای بود که در چشم یک بچهمدرسهای ریزهمیزه خیلی عظیم به نظر میرسید، درست مثل قلعهای که از آجر ساخته باشند. بنای آن در سال ۱۹۰۱ تمام شده بود؛ آن طرف خیابان اصلی ته خیابانی که خانههای باشکوه و درندشتی داشت. کل محله بوی ثروت و پولداری میداد.
اولین باری که به گرینوود پا گذاشتم، هراسانگیزترین و هیجانانگیزترین رویداد پنج سال اول زندگیام بود. دروازهی ورودی حدود بیست برابر بلندتر از درهای معمولی بود، همهچیز در داخل به همان مقیاس بود، از جمله معلمها. همهچیز در عین هیجان ترسناک بود.
بهنظرم زیباترین مدرسهی ابتداییای بود که تا آن موقع دیده بودم. تقریبا همهچیز آن، همهچیز، در اوج بود، آبخوری سرامیکی، راهروهای تمیز تیکشیده، رختکنهای مرتب با چوبرختیهای قدیمی در فواصل منظم، رادیاتورهای پرسروصدای بزرگ با طرحهای باسمهای شبیه شبکهی رگهای آهنی و گنجههای مشجر همه و همه خبر از دقت در ساخت و هنر صنعتکاران داشت. این ساختمان را زمانی ساخته بودند که کیفیت در ساخت خیلی مهم بود و چند نسل دانشآموز هوای آن را با نفسهای خود آکنده بودند. اگر مجبور نبودم اینهمه معلم را تحمل کنم، حتما عاشقش میشدم.
با اینهمه، علاقهی فراوانی به ساختمان نشان میدادم. یکی از مظاهر باشکوه زندگی در آن دنیای گمشدهی کهن اواسط قرن بیستم، امکاناتی بود که برای بچهها فراهم میکردند، امکاناتی که اغلب نمونهی کوچکتری از امکانات بزرگترها بود. تصورش را هم نمیتوانید بکنید چقدر آن چیزها دنیا را باشکوه میکند.
مدرسه سالنی دیدنی داشت که درست مثل سالن تئاتر بود، با صحنه و پردهها و نورافکن و رختکن پشت صحنه. بنابراین مهم نبود که اجراهای مدرسه چقدر بد است ـ واقعا بد بود، چون ما استعدادی نداشتیم و خانم دو وتو، معلم موسیقیمان، جزو آثار باستانی بود و اغلب پشت پیانو چرت میزد ـ به هر حال حس میکردی بخشی از تعهد حرفهای را پذیرفتهای (حتی وقتی یادداشتی در دست گرفتهای و منتظری تا چانهی خانم دو وتو به کلیدهای پیانو بخورد و ناگهان با صدای تیز سر بلند کند و برگردد سر نتهایی که دو سه دقیقه پیش رها کرده بود).
اغلب داخل مدرسه بازی میکردیم، چون بیرون مدرسه همیشه سرما و زمستان بود. البته زمستان در آن روزها، مثل تمام زمستانهای دوران کودکی، بسیار طولانیتر و پربرفتر بود و یخبندانهایش سختتر از حالا به نظر میرسید. گاهی صبح که از خواب بیدار میشدیم سه متر برف نشسته بود، بهندرت پیش میآمد کمتر باشد، گاهی هوای قطبی چنان سرد بود که تف قندیل میبست تا به زمین برسد.
روزهای مدرسه کلی وقت به پوشیدن و کندن لباس مدرسه میگذشت. فرآیندی بسیار خستهکننده بود. بیشتر صبحها به کندن لباسهای بیرون میگذشت و عصرها به پوشیدن دوبارهشان؛ البته اگر میتوانستی آنها را لابهلای کپهی لباسهای رختکن که گاهی به یک متر میرسید پیدا کنی. وقت لباس عوض کردن رختکن به اردوگاه آوارگان شبیه بود و دستکم همیشه سه تا از بچهها ونگ میزدند چون فقط یک لنگه چکمه به پا داشتند یا دستکشهایشان را پیدا نمیکردند. معلمها هم این موقعها پیدایشان نمیشد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
* این روایت فصلی است از کتاب زندگی نگارهي The Life and Times of the Thunderbolt Kid که سال ۲۰۰۶ منتشر شده است.