داستان تبهكارهای دوستداشتنی در سینما و ادبیات كم نیستند؛ شخصیتهایی كه معمولا برای تقلبها و خلافهایشان انگیزههایی غیرعادی و گاهی قانعكننده دارند. سال بلو، نویسندهی آمریكایی برندهی جایزهی نوبل، در این روایت از ضدقهرمان باهوشی حرف میزند كه انگار از دل فیلمهای گنگستری درآمده.
ویل، کوچولوی زردپوش، میگوید: «من همیشه دوست داشتهم به کراواتم سنجاق مروارید بزنم.» کوچولو حالا هشتادوچندساله است، آقای محترم خوشپوشی با سلیقهای قدیمی و تاریخگذشته؛ عبارات روشن و حرف زدن سر حوصله را دوست دارد. از بزرگترین کلاهبردارهای زمانهاش بوده و حالا علنا کارهای مجرمانهاش را کنار گذاشته و اعلام بازنشستگی کرده. یکی از دخترهایش که ساکن فلوریدا است اصرار کرده ویل برود سالهای باقیماندهی عمر را پیش او سر کند ولی شیکاگو را ترجیح میدهد. اگر بپرسید بهتان خواهد گفت خیلی جاها زندگی کرده ولی جایی بهتر از شیکاگو نمیشناسد. شهرش شیکاگو است.
نه خیلی پیش توی لابی عمارت سانتایمز ایستاده بودیم به حرف زدن که عکاس جوانی بدوبدو آمد سراغ تبهکار معروف، دست انداخت دور شانههای نحیف او و مهربانانه گفت: «سلام کوچولو. کوچولو، اوضاع چطوره؟» در چنین لحظاتی چهرهی پیر پرریشش از لبخندی حاصل عمیقترین لذتها سرحال میآید و رگههایی از فروتنی و شیطنت آرامآرام در صورتش هویدا میشود. متصدیهای كافه، پیشخدمتها، خبرنگارها میشناسندش. روشنفکران سالخوردهی محلهی باگهاساسکوئر که نسلشان دارد ورمیافتد، بهش احترام میگذارند. دلالهای ملک، وکلا، حتی قاضیها و بانکدارها بعضی وقتها بهش سلامی میکنند. چرا باید جای دیگری زندگی کند؟ توی شیکاگو دنیا آمده، کارش را همینجا شروع کرده.
جان کافلین مشتومالچی از نخستین اعضای انجمن شهر شیکاگو و رئیس نامی این انجمن بود که اسمش را گذاشت کوچولوی زردپوش. مشتومالچی اولِ کارش مشتومالچی هتل قدیمی بروورت بود. کیاوبیای حسابی که پیدا کرد، حرف زدن با جوانهایی مثل جو ویل دیگر برایش خیلی افتخاری نبود، چون خود کوچولو هم آنموقع معروف شده بود به تبهکاری. ویل زیاد به كافه کافلین میآمد. یکی از اولین کمیکاستریپهای دنبالهدار آمریکایی به اسم «کوچهی هُگَنز و کوچولوی زردپوش» آن زمان توی نیویورکژورنال منتشر میشد، روزنامهای که کافلین مشترکش بود. ویل مشتاقانه این کمیکاستریپ را دنبال میکرد و جان مشتومالچی روزنامهها را برایش نگه میداشت تا بخواند. یک روز کافلین گفت: «هی، تو خود این کوچولویی ها» و این شد که اسمه روی ویل ماند.
کوچولو الان خیلی ضعیف و کمبنیه است و این ضعیف بودن بهش میآید. ریشش خیلی شبیه ریشی است که قدیمها سناتور جیمز همیلتن لوئیس، قرتی کبیر، میگذاشت. ریشی کوتاه، بازشده از وسط، که دو وَرَش گرد شانه شده، سفید و شقورق. زیر این موها چانهی کوچولو معلوم است، چانهی یک پیرمرد. آدم فکر میکند به تور یک حقهباز پیر خوشحال خورده، شیادی خردهپا که دوست دارد رذالت گذشتهاش را یادآوری کند، تا اینکه زیر موهای تنك سالخوردگی، لبهای باریک دهانی را میبینی که کلامش گیرا و نافذ است؛ این دهان آدمی است کاربلد.
حتما زمانی حسابی ابهت داشته. الان یکجور آراستگی ازریختافتاده دارد. کفشهایش قشنگ برق افتادهاند ولی اوضاعشان عالی نیست. کتوشلوارش از پارچهای است ضخیم؛ زیادی رفته خشکشویی ولی معرکه اتو شده. پیراهنش احتمالا مال دوران اوجش باشد چون الان که گردنش نحیف شده، یقه برایش گشاد است. پیراهنش چهارخانههای سبز تودرتویی دارد. کراوات و دستمال جیب روی سینهاش هم سبزند و به پیراهن میآیند. صورت ریزهمیزهاش تروتمیز و سرزنده است. ممارست طولانی برای ریاکاری و صادق نبودن برایش آوردهای هم داشته؛ همیشه راحت نیست بفهمی الان دارد از سر چه کاری میآید.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
* این روایت با عنوانA Talk with the Yellow Kid سال ۱۹۹۴ در کتابIt All Adds Up منتشر شده است.