رضا رزم | بخشی از اثر|۱۳۹۵

داستان

نفس‌نفس می‌زنم، خودم را خیس می‌کنم، دو سه قدم عقب‌عقب می‌روم و می‌افتم کفِ سالن. افتاده‌ام روی زمین. یکی از پاهایم صاف است و پای دیگر از زانو به تو خم شده. توی خودم می‌لرزم و خون، خون خودم مثل دهانه‌ی سیاه و تاریک یک غار زیرم باز می‌شود.
این‌ها را یادم نیست. این‌ها حرف‌های عابدی است که آمده عیادتم. شلوار و پیراهن ‌تنگِ سرمه‌ای و قرمز پوشیده. چربی پهلوهایش زده بیرون و روی پیراهنش چین انداخته و مثل دستگیره شده. دگمه‌ی یقه‌اش باز است و موهای سینه‌اش فر خورده بیرون. نشسته لبه‌ی تخت و حرف می‌زند: «آمبولانس خیلی دیر رسید…» آمبولانس آن‌قدر دیر رسید که عابدی پیراهن کارش را از تن کرد و خم شد روی من و کتفم را محکم بست. رفت طرف دستگاه پرس.

از لبه‌ی تخت می‌آید پایین و با نازی حرف می‌زند. مثل بچه مدرسه‌ای‌ که مادر یا خواهر همکلاسی‌اش را دیده باشد، مِن‌مِن می‌کند. نازی از فلاسک برای عابدی چای ریخته توی لیوان و گرفته طرفش. عابدی لیوان و قندان به دست می‌نشیند لبه‌ی تخت وسطی.

بواسیریِ تخت وسط رفته پیش بادفتقیِ کنار پنجره. صدای تلویزیون را کم کرده‌اند و داستان تختِ چهل‌ویک را گوش می‌کنند.
خون، خون من شتک زده به صورت و زیرپوش بی‌آستینش. شبیه قاتل‌ها شده، فقط اره‌برقی‌اش را گم کرده انگار. ایستاده جلوی کنترل پرس و با دگمه‌های‌ سبز و قرمز ور می‌رود و قالب را می‌دهد بالا. بعد خم می‌شود توی پرس و دستم را از تویش ‌می‌آورد بیرون. تکه‌ی خاکستری‌رنگ پیراهن کار و دستکش را از دستم می‌کند و بهش نگاه می‌کند. به انگشت‌ها. به مچ. به موهای روی ساعد. به آرنج و نصفه‌ی خون‌آلودِ بازو.

نازی از روی کمد کوچک کنار تخت، لیوان خالی چای را بر‌می‌دارد و می‌رود کنج روبه‌رو زیر تلویزیون، دمِ روشویی. انگار توی خانه‌ی خودمان پذیرایی می‌کند. چایی می‌ریزد، شیرینی می‌گرداند و ظرف می‌شورد. وقتی ملاقاتی ندارم، روی صندلی تاشوی کنار تختم می‌نشیند و می‌رود توی فکر و یکهو می‌گوید: «درد نداری؟» «نع.» «چیزی نمی‌خوای؟» «نه.» «گرسنه‌ت نیست؟» «نچ.» روز اول که به هوش آمدم صورتش پف داشت. بس که اشک ریخته بود. الان سه روز گذشته. دو طرف لب‌هایش تو کشیده و استخوان گونه‌اش زده بیرون. ایستاده پای شیر آب و انگشت‌هایش را کرده توی لیوان و جیغ لیوان را درمی‌آورد. گوشش به عابدی است.

پرستار ریش‌پرفسوری از آمبولانس پرید پایین. سه چهار دگمه‌ی بالای پیرهنش باز بود. برانکارد را از توی آمبولانس کشید بیرون و بعد کپسول محافظ را برداشت و دوید طرف عابدی. درِ گرد کپسول را باز کرد. از تویش بخار سفیدی زد بیرون. دستم را از عابدی گرفت و گذاشت توی گاز مایعِ کپسول و درش را بست و پرید توی آمبولانس. بچه‌های خط، یک دو سه گفتند و «یا علی» بلندم کردند و گذاشتندم روی برانکارد. بعد چهار طرف برانکارد را گرفتند و گذاشتند توی آمبولانس و سُر دادند توی صندوق که لامپش خاموش بود. تاریکیِ غار. آمبولانس تکان خورد و آژیر کشید و راه افتاد.

از هشت روزی که توی بیمارستان بستری بودم کلی شیرینی و آبمیوه و کمپوت کاسب شدم. نازی پرونده‌ام را می‌گذارد توی کیفش. توی دست‌هایش نایلون‌های پر. برای تخت‌های دیگر سر تکان می‌دهد و آرزوی شفا می‌کند. از ساختمان که خارج می‌شویم، آفتاب چشمم را می‌زند و سرم سیاهی می‌رود. از محوطه‌ی گل‌کاری‌شده رد می‌شویم. از کنار استخر لجن‌گرفته. سوار تاکسی می‌شویم. راننده صندوق را برایمان باز نمی‌کند و نازی خودش را با بارش روی صندلی عقب کنار من جا می‌کند و مسیر را به راننده می‌گوید. راننده از راه نزدیک‌تر آرام‌تر می‌رود که کرایه را بیشتر کند. یک ساعت دیگر می‌رسیم خانه. نازی پنجره‌ها را باز می‌کند که هوا عوض شود. این دو سه شب پیشم نمانده و برگشته خانه. خانه را برای برگشتن من مرتب کرده ولی هنوز تکه‌ای لباس و اسباب‌بازی مانی افتاده این‌جا و آن‌جا. از بوی ضدعفونی‌کننده‌ی بیمارستان می‌پرم توی بوی نای دیوار خانه. پشت در، توی راهرو صدای مانی را از خانه‌ی همسایه شنیده بودم که با دختربچه‌های همسایه بازی می‌کرد، نازی صدایش نکرده بود. می‌خواست بعد از هشت روز توی خانه بغلم کند. در را بست. بغلم کرد و زار زد. بعد می‌رود سراغ مانی و از خانه‌ی همسایه می‌آوردش. زن همسایه از لای در خانه‌اش سرک می‌کشد و نگاهم می‌کند.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.