اولین باری که او را در مترو دیدم درست همان روزی بود که بمب گوشت را سر کار بردم. کلاهگیس شاهانهای سرش گذاشته بود همرنگ خز روباه، جلوی موها مثل موهای پرنس والیانت تاب میخورد و پایین میآمد و کنارها و پشت سرش را میگرفت. کلاهگیس با آنچه از موهای خودش ـ آن موهای تنک قهوهای مایل به خاکستری ـ باقی مانده بود، هیچ هماهنگیای نداشت. کلاهگیس فرق کجی داشت که چندان موها را از هم جدا نمیکرد بلکه فقط در قسمت چتريِ مو مرزی به وجود میآورد تا نشان دهد فرق واقعی کجا باید باشد. کلاهگیس بیشتر به کلاهخود یا بالشی میماند که روی سرش قالب گرفته باشند.
هر دو در یک واگن بودیم و من مجبور بودم روی نوک پنجههایم بایستم تا بتوانم دستگیرهی آویزان از میلهی واگن را بگیرم، برای همین میتوانستم تا انتهای قطار را ببینم. وقتی زن و مردی که نزدیک هم ایستاده بودند سرهایشان را به سوی دیگری برگرداندند و از میدان دیدم خارج شدند، او را دیدم. داشت روزنامه میخواند و از ته دل شادمان به نظر میرسید. آشکارا لبخند میزد. بههیچوجه دیوانه یا سادهلوح به نظر نمیآمد، فقط انگار از اخباری که در روزنامه میخواند خوشحال بود. کت و شلوار سبز تیرهای به تن داشت که معلوم نبود مال کدام دوره است.
معلوم بود در جوانی بسیار خوشقیافه بوده، مثل ستارههای سینما. سرش را از روی روزنامه بلند نکرد اما معلوم بود میداند کسی او را زیر نظر دارد. مردی که زمانی مثل او خوشقیافه بوده باشد خوب میفهمد کِی زیر نگاه مردم است. چنان اعتمادبهنفس داشت که انگار اینهمه موی روی سرش، همه، مال خودش بود. وقتی به پایان صفحه رسید و روزنامه را تکانی داد تا ورق بزند، آن وقت بود که سرش را بالا آورد و مستقیم به من نگاه کرد و با گوشهی چشمش اشاره کرد. درها در ایستگاهی که باید پیاده میشدم باز شدند و من همراه جمعیت از واگن بیرون رفتم، پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم در واگن مانده که دیدم نه.
هیچکس به من اشاره نمیکند. اصلا مردم نگاهم نمیکنند. مطمئنم دربارهی بمب میدانست. چیزی نمانده بود همان لحظه و همانجا از خیالی که در سر داشتم منصرف شوم و پا پس بکشم. اما بعد یاد گِلِن افتادم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Toupée سال ۲۰۱۱ در مجموعهداستان The Journey Prize Stories 23 منتشر شده است.