هیچچیز استطاعت پافشاری در برابر یقین آدمی را ندارد. نه حرفوحدیث، نه اجبار خانوادگی، نه حتی تغییر محیط. همین باورمندی است كه ما را سمت و سوی سرنوشتی میبرد و در مسیری ماندگار میكند. دكتر فاطمه ناهیدی استادیار و عضو هیئتعلمی دانشگاه شهید بهشتی، بیست روز بعد از حملهی عراق به خاك كشورمان اسیر شد؛ وقتیكه به اتكای یقینی كه داشت، برای امدادرسانی و مداوای مجروحان رفته بود خط مقدم خرمشهر. روایت پیشرو بخشی از خاطرات نخستین زن آزادهی ایرانی است از روزهای اول جنگ.
وارد اتاق شدم. وسایل زیادی توی اتاق نبود. یک میز و صندلی فلزی، یک فرش با زمینهی لاکی؛ همهچیز خیلی معمولی و ساده بود. چیزی که توجهم را جلب کرد، مقوای سفید بزرگی بود که با خط بسیار زیبایی روی آن نوشته شده بود: «او میبیند.» جلوی تابلو ایستادم. برایم جالب بود. با خودم تکرار کردم، او میبیند.
چقدر این جمله ایهام داشت. فکرم مشغول شد. همه میبینند اما چگونه دیدن… راحت میتوانست بنویسد: «خدا میبیند.» در افکار خود غرق بودم که آقای یگانه وارد شد: «خواهر، میگویند دکتر صادقی نیستند. معلوم هم نیست کی برمیگردند. منتظر بشویم یا برگردیم استانداری؟» گفتم: «همینجا منتظر میشویم، بالاخره هرجا باشند میآیند دیگر.»
از اتاق بیرون آمدم و در سالن مهمانسرا منتظر شدم. خیلی منتظر نماندیم. آقایی آمدند که مهماندار به من اشاره کرد و گفت: «ایشان دکتر صادقی هستند.» مردی سیوسه چهارساله بود، قد بلندی داشت. صورتی کشیده با موها و محاسنی پرپشت و اصلاحنشده اما این اصلاح نشدن صورت اصلا زننده نبود. چهرهاش گیرایی خاصی داشت و آدم را جذب میکرد. این عادتم بود که بادقت افراد را از نظر میگذراندم. جلو رفتم و سلام کردم. دکتر صادقی هم سلام کرد و مرا به همان اتاق ساده دعوت کرد.
«در خدمتم سرکار خانم.»
گفتم: «من لیسانسیهی مامایی هستم. یک سال است که مشغول کار جهادی در مناطق محروم بندرعباس هستم. چیزهایی در جزایر میناب، هنگام و روستاهای تابعهی آنها دیدهام که احساس کردم به استانداری بندرعباس اطلاع دهم. حتما میشود برای این مردم کاری کرد. من رفتم خدمت مهندس عظیمی استاندار بندرعباس و ایشان گفتند شما معاونت بهداشت و درمان استانداری هستید و باید با شما صحبت کنم.»
مهماندار دو ضربه به در باز اتاق زد و وارد شد. یک استکان چای جلوی من گذاشت و یک استکان چای جلوی دکتر صادقی. دکتر صادقی گفت: «بفرمایید گلویی تازه کنید. من سرتاپا گوشم.» گفتم: «مردم از بیماریهای چشم، دهان و دندان و پوست رنج میبرند. میشود خیلی از این بیماریها را با دادن آموزش به مردم و کمی امکانات تا حد زیادی درمان و حتی ریشهکن کرد. باید به قابلههای محلی آموزش داد تا شرایط بهداشتی را در زایمان زنان روستا که بهاجبار در خانه و زیر دست آنها وضع حمل میکنند، رعایت کنند.»
صحبتم با دکتر به درازا کشید. وقتی حرف میزد به صورتم نگاه نمیکرد اما در رفتار و لحن صدایش آرامش و تسلط بود. اصلا احساس ناراحتی نمیکردم و در انتقال آنچه دیده بودم خیلی راحت و بیپرده ـ شاید رفتار نجیب او باعث شد ـ کمی جسورانه برخورد کنم. دکتر از من خواست همهی آنچه را به او گفتم و در این مدت در مناطق محروم تجربه کرده بودم و همینطور پیشنهادهایم را در قالب یک گزارش بنویسم و به او بدهم.
گفتم اهل گزارش نوشتن نیستم و هرچه بوده به او گفتهام اما اصرار کرد که مشاهداتم را مکتوب کنم. با خودم فکر کردم پس این دکتر با ظاهر مذهبی خیلی هم انقلابی رفتار نمیکند و مثل طاغوتیها دنبال سنگاندازی است. فکرم را به خود او گفتم. لبخند زد و گفت: «من حرف شما را شنیدم اما برای اقدام کردن باید چیزی داشته باشم که به آن استناد کنم.» شاید پنج دقیقهای مکث کرد. سکوتش داشت اذیتم میکرد. بعد سر بلند کرد و مستقیم به چشمان من نگاه کرد و گفت: «من روحیات انقلابی شما را کاملا درک میکنم، با آن آشنا هستم و برایم بزرگ و قابل احترام است اما این را بدانید شما در انقلابیترین جامعه هم نیاز به مستندات و طی مراحل دارید.»
بهظاهر نشان دادم که قانع شدهام و یک صفحه گزارش نوشتم و تحویل دکتر دادم اما قانع نشده بودم و حالا که فکر میکنم میبینم گزارشی که نوشتم نهتنها کامل نبود بلکه حتی سعی نکردم انشای خوبی داشته باشد. آن موقعها ما آدمهایی را انقلابی میدانستیم که کار را ضربتی انجام دهند. از دکتر خداحافظی کردم. باید به کرمان میرفتم. تمام سه ماه تابستان را در جزایر محروم بندرعباس کار کرده بودم. قبل از آمدن به بندرعباس با جهاد کرمان کار میکردم، بخشی از وسایلم در بم مانده بود. بچههای جهاد کرمان ناراحت بودند که من میخواهم بروم. میگفتند: «همینجا بمان و کار کن. میبینی که مردم چقدر نیازمند کمکهای پزشکی هستند.»
جنگ شروع شده بود. دو هفته پیش خبردار شدم برادرم علیرضا به کردستان رفته. آرام و قرار نداشتم. دیگر نمیتوانستم در کرمان بمانم، برگشتم بندرعباس.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.