یک سال پیش، قبل از آنكه مردی به نام بتمنِ دوچرخهها کارش را شروع کند و دوجین دوچرخهی دزدیدهشده را از چنگال دزدان کثیف شهر نجات دهد، مردی بود ظاهرا معمولی اهل سیاتل که دوست داشت دوچرخهسواری کند. با دوچرخه میرفت سر کار و دوباره با دوچرخه به خانه برمیگشت. عصرها در زیرزمین خانهاش دوچرخههایی را که زیرشان جک زده بود آچارکشی میکرد. دوچرخهسواری استرسش را كم میكرد. همسر او هم به دوچرخهسواری علاقهمند بود. همسری که گاه صدایش درمیآمد که پس کی قرار است آنهمه وسیلهی نیمهکاره را از زیرزمین بیرون بیاورد تا بالاخره بروند سراغ بازسازی آنجا. خلاصه در این مرد هیچ نشانی از علاقه به جنگ با جرم و جنایت دیده نمیشد ـ بهخصوص تمایل به تبدیل شدن به مبارزی تنها و یکهسوار، مسلح به یک تلفن هوشمند، کمی وقت اضافه و ارادهای آهنین. او انتخاب نکرده بود که بتمن دوچرخهها شود اما گاهی در زندگی، شنل قهرمانی خودش آدم را پیدا میکند.
داستان سرآغاز هر قهرمان اکشنی با دیگران متفاوت است. این داستان بتمن دوچرخهها است: ماه می سال ۲۰۱۵ بود. دوشنبه یا سهشنبه. مرد ما، یک مهندس، سر کارش بود. (دنبال جایش نگردید، به فکر اسمش هم نباشید. او نه دنبال افتخار است و نه نیازمند حرفهای پرطمطراق.) داشت بهمناسبت سفری پیشرو در اینترنت برای همسرش دنبال دوچرخهای استیل میگشت و بعد… بگذارید بعدش را خودش تعریف کند:
«داشتم دنبال یه دوچرخهی مدل شورلی کراسچک میگشتم.» اینها را یکی از همین روزها وقت ناهار هنگام صرف یک ساندویچ گوشت میگفت: «خیلی وقت بود که تو کریگزلیست[۱] دنبال یکیشون بودم. بالاخره یکی پیدا شد. خیلیخیلی هم ارزون بود. بلافاصله با خودم گفتم یا دزدیه ـ لهولورده بود و همهی قطعاتش هم آشغال ـ یا طرف نمیدونه چی دستشه. قیمتش سیصد دلار بود و راحت میشد هفتصد دلار فروختش. یعنی نصف قیمت. شروع کردم به پرسیدن یه سری سوال در مورد اندازهی دوچرخه، قطعاتش و این چیزها. نمیتونست به هیچکدومشون جواب بده. پس گفتم احتمالا دزدیه. یه سرچ سریع تو گوگل کردم: «شورلی»، «کراسچک»، «سیاتل»، «دزدی». یه آگهی تو نمایهی دوچرخه اومد بالا. توی اون آگهی عکسهایی از همین دوچرخه و اطلاعات تماس صاحبش اومده بود.»
نمایهی دوچرخه اگر تا به حال اسمش هم به گوشتان نخورده، بزرگترین فهرست دوچرخههای کشور و مرکز تبادل اطلاعات دوچرخههای دزدیدهشده است. در این نمایه بیش از هفتادوپنج هزار دوچرخه فهرست شدهاند. وقتی کسی دوچرخهاش را گم میکند و در اینترنت دنبالش میگردد، اگر موردی باشد، نمایهی دوچرخه احتمالا اولین لینکی است که بالا میآید.
مرد قصه اینجا هنوز بتمن نشده و فقط مردی عادی است که دوچرخهها را دوست دارد و دارای ذهنی کنجکاو است، از آن آدمهایی است که دوست دارند سر یک نخ را بکشند ببینند سر دیگرش کجا است. پس با صاحب اصلی کراسچک تماس گرفت.
«براش یه پیام فرستادم و گفتم، شاید دوچرخهتون رو پیدا کرده باشم و گذاشته باشنش برای فروش. میتونین یه کم اطلاعات راجع بهش بدید؟ اون هم تو جواب عکسهای گزارش پلیس، عکس رسید خریدش و همهی این چیزها رو برام فرستاد و شمارهی سریال دوچرخه رو. بهنظرم فکر کرده بود مریضی چیزی هستم.»
قصه میتوانست همانجا تمام شود ولی نشد. همان روز عصر، مرد قصهی ما سر نخ را کمی محکمتر کشید. تصمیم گرفت خود را یک خریدار جا بزند تا بتواند با مردی که دوچرخهی دزدی میفروشد ملاقات کند. او هیچ تصوری نداشت که چه میخواهد بگوید. هیچ راه فراری در ذهن نداشت. هیچِ هیچ. فروشنده برای ملاقات محلی را در مرکز شهر سیاتل پیشنهاد میکند؛ جایی که برحسب اتفاق درست کنار زندان شهر است.
وقتی سروکلهی فروشنده پیدا شد، یک نفر نبود سه مرد بودند. «شبیه معتادها بودن و خب که چی؟ من مدام با اینجور آدمها در حال سروکله زدنم. به مادرم رفتهم ـ با همه حرف میزنم. زنم خیلی بدش میآد. شروع کردم حرف زدن باهاشون و برانداز کردن دوچرخه. بلافاصله میبینم که دوچرخه دقیقا شبیه دوچرخهی همون خانومیه که براش پیام فرستاده بودم. دوچرخه رو سروته میکنم و شماره سریالش رو میبینم. همون سریال. خب. اینجا دیگه قطعا دوچرخه دزدیه. نمیدونم باید چی کار کنم. گفتم دو دقیقه به من وقت بدین رفقا. شمارهی پلیس رو گرفتم. خیلی اتفاقی تلفنم شماره نگرفت. برای همین هم وانمود کردم دارم با پلیس حرف میزنم تا برسم یه نقشهای بکشم. بهشون گفتم، خب، رفقا، متاسفم که باید این رو بهتون بگم ولی این دوچرخهی زنمه. دزدیه. همین الانم با پلیس حرف زدم. بنابراین دو تا انتخاب دارین. میتونین همینجا صبر کنین تا پلیس بیاد و براشون بگین که چهجوری شد این دوچرخه اومد دستتون، یا میتونین بزنین به چاک و بذارین من دوچرخه رو بردارم بذارم تو وانتم. یکیشون بلافاصله فلنگ رو بست. تا گفتم پلیس رفته بود.» یکی از دزدها فرار کرده بود ولی در دو سوی زینِ خالیِ دوچرخهی دزدی دوئلی داشت شروع میشد با دو بیسروپای باقیمانده:
«دو تای دیگه داشتن دور برمیداشتن. قلبم توی دهنم بود. نمیدونستم دارم چی کار میکنم. فقط وایساده بودم اونجا. گفتم، خب رفقا، من دیگه منتظر نمیمونم. من رفتم. دوچرخه رو انداختم پشت وانت و ساعت پنجونیم بعدازظهر سهشنبه، وسط شهر، با نهایت سرعت زدم به چاک، بیست متری دور شدم بعد پشت چراغ قرمز موندم.»
فرار بینقصی نبود. با این حال او موفق شد فرار کند. «به اون خانوم زنگ زدم و گفتم، بله، دوچرخهی خودتونه. یه شیش تا چهارراه روندم و دیدمش و دوچرخه رو دادم بهش. خیلی خوشحال شده بود.» میگوید هیچ اهمیتی نداشت كه آن دوچرخه دربوداغان بود و اصلا ارزش آنهمه دردسر را نداشت.
مرد قصهمان میتوانست همانجا راهش را کج کند و برود ولی هنوز حس میکرد کارش ناتمام است. فروشنده ـ احتمالا همان ترسویی که فرار کرده بود ـ چندین و چند دوچرخهی دیگر را برای فروش در سایت گذاشته بود. پس مرد ما تمام اطلاعات مربوط به آن خانم را به ادارهی پلیس سیاتل داد. بعد منتظر ماند تا تیر عدالت فرود بیاید… و باز هم منتظر ماند. «پلیس سیاتل خیلی کند کار میکرد. منم داشتم از تماشای اینهمه دوچرخه که گذاشته میشن برای فروش و غیب میشن حسابی کلافه میشدم.»
داشت زیادی در این کار غرق میشد. با «تحقیقات دمدستی» خودش تعداد بیشتری آگهی دوچرخههای گمشده در نمایهی دوچرخه پیدا کرد و بعد آن دوچرخهها را در سایتهای فروش مختلف یافت. حدود یک هفته بعد از اولین عملیات، چشمش به یک دوچرخهی شورلی مدل کاراته مانکی افتاد که به قیمتی ارزان در سایتی به نام آفرآپ برای فروش گذاشته شده بود. بهراحتی صاحبش را در نمایهی دوچرخه پیدا کرد. یک جوان روستایی از آیداهو که دوچرخهاش در عرض بیست دقیقهای که رفته بود داخل دانشگاه واشینگتن نامزدش را ببیند ناپدید شده بود.
با هم ترتیب ملاقات خرید را دادند، بعد همان شب با دزدها دیدار کردند و به دنبالشان به منطقهای متروک در جنوب سیاتل رفتند. جایی که یدککشها دایرهای ساخته بودند و سایهها روی بوتهها قدم میزدند. آنجا سرزمین دوچرخههای دزدی بود. تعدادی بسیار زیاد. این بار هم مرد ما هیچ نقشهای از قبل نداشت. هیچ راهی برای ارتباط برقرار کردن با دستیار تازهاش نداشت. یادش میآید که: «احمق بودیم.» وقتی مطمئن شدند دوچرخهی مدنظر است: «بهش گفتم، بهنظرم یه زنگ به نامزدهامون بزن بگو همهچی ردیفه، خب؟ حلقهی ازدواجم هم دستم بود و داشتم سعی میکردم درش بیارم بندازمش تو جیبم.»
«آهان، باشه، نامزدهامون.» جوان روستایی دوید و به پلیس زنگ زد.
جوان احتمالا گوش پلیسها را کر کرده بود چون ناگهان هفت نفر پلیس از راه رسیدند. دستبندها بر دست دزدها زده شد. دوچرخههای دزدی کشف شد. پلیس قریحهی آنها را ستایش کرد و بهشان گفت که قریحهشان ممكن است باعث تیر خوردنشان شود.
ولی عجب هیجانی بود. «پسرک آدم دیگهای رو نداشت و دستش به هیچجا بند نبود. تو سرش این بود که لعنت به این شهر. خیلی بهم خوش گذشت. خیلی حس خوبیه که بدونی نذاشتی آدمها، بهخصوص آدمهایی که از بیرون شهر میآن، تصویر بدی از سیاتل داشته باشن.» بعد از آن، بعضی پلیسها نامش را گذاشتند رابین هود. یک شهروند قدردان در روزنامهی سیاتل تایمز نامش را گذاشت «بازیاب دوچرخه» اما اگر قرار بود هویت ثانویهای که در آن شب تاریک قدم به دنیا گذاشت، نامی داشته باشد، مرد قصهی ما بتمن دوچرخهها را ترجیح میداد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
* این ناداستان با عنوان The Real-Life Superhero Who Beats the Cops to Bike Thieves سال ۲۰۱۶ درOutsideoneline منتشر شده است.