میشود داستان نوشتن و داستان خواندن را یك نوع بازی دانست با قواعد ناگفتهی مشخصی كه نویسنده و خواننده مشغولش هستند. وقتی نویسندهای گوشهای مینشیند و ساختههای ذهنش را روی كاغذ میآورد و به اسم داستان به خواننده میدهد این بازی شروع میشود و ادامهی بازی با خوانندهی داستان است با علمِ به داستان بودن نوشته، آن را جدی میگیرد و میخواند و از آن تاثیر میپذیرد و وقتی خواننده با داستان میخندد و اشك میریزد و در بسیاری موارد آن را از واقعیت هم واقعیتر میداند، چه قاعدهای بر این بده و بستان حاكم است؟
ادريَن سِلت سعی كرده همین را توضیح بدهد و بگوید كه راست و دروغ در دنیای داستانی امر مسخرهای است. راست چیزی است كه خواننده باور كند و دروغ چیزی كه خواننده رد كند؛ حتی اگر آنچه نتیجهی چنین اتفاقی است صددرصد واقعیت نداشته باشد.
بچهمدرسهای که بودیم همهمان این بازی را میکردیم. یک نفر سه تا ماجرا تعریف میکرد که یکی از آنها ساختگی بود. بقیه باید ماجرای ساختگی را تشخیص میدادند.
آن وقتها که این بازی را میکردیم، بچه بودم و بدجوری با اطلاعات غلطانداز شوکه میشدم و دست و پایم به لرزه میافتاد. یادم میآید وقتی یازدهساله بودم و کلاس پنجم را میگذراندم کشف کردم کریستف کلمب کاشف آمریکا نبوده. حسابی جا خوردم. داشتم در مجله مطلبی میخواندم دربارهی حضور اسکاندیناویاییهایی که پایشان قبل از کلمب به آمریکای شمالی رسیده بود. آنقدر عصبانی شدم که صفحهی مجله را مچاله كردم. كم مانده بود مجله پاره شود. به مردمی فکر کردم که کاشفان اسکاندیناویایی آنها را دیده بودند. آنها قبل از آمدن این غریبهها چطور زندگی میکردند؟ وقتی یک چیزی هست، «کشف کردن» آن چیز چه معنایی دارد؟ میخواستم صفحه را مچاله کنم، بگذارمش داخل دهانم و بجوم. شاید هم همین کار را کردم.
حالا داستان مینویسم و موقع نوشتن به سرم میزند که واقعیتها و ایدهها را جذابتر از آنچه واقعا هستند بنویسم. این كار برای این است که داستان بشوند. میدانم که بعضیها فکر میکنند نتیجهی اینطور نوشتن این میشود که هر روز دروغهای بزرگتری تحویل خواننده بدهم. یک بار سر کلاس نویسندگی از دانشجوها پرسیدم ترجیح میدهید داستان بخوانید یا ناداستان و چرا. اکثرا گفتند که ناداستان را ترجیح میدهند چون زندگینگارهنویسها از زندگی مینویسند و همین باعث میشود که نوشتهشان صمیمیتر و واقعیتر باشد. اینطوری انگار میشود به کلماتی که روی کاغذ میآیند اتکا کرد.
من مسئله را اینطور نمیبینم. دلیلش احتمالا این است که موقع نوشتن ناداستان، حسابی درگیر شاخوبرگ دادن به موضوع میشوم و سعی میکنم زاویهی دید درستی پیدا كنم تا روایتم برای خواننده جذابتر و منسجمتر باشد (مثل همان ماجرای کریستف کلمب). از همان بچگی فهمیدم تاریخنویسها هم ـ حتی وقتی ادعا میکنند جز حقیقت چیزی نمیگویند ـ همین کار را میکنند (باز هم نگاه کنید به ماجرای کریستف کلمب). با اینکه معمولا هم دوست دارم جستار بخوانم و هم زندگینگاره اما در مقایسه با داستان به هر دوی اینها با شک و تردید نگاه میکنم. آن بازی ایام کودکی که مناسب میهمانیهایی بود که همه حوصلهشان سر رفته و چرتشان گرفته، یا مناسب شکستن یخ بچهها سر کلاسهای جدید یا نشستهای گروهی بود، به من یاد داد که دقیقا وقتی مردم خیلی سر راستگوییشان اصرار میکنند بیشتر به حرفشان مشکوک باشم.
گاهی اوقات هم میشد که موقع بازی دو تا راست و یک دروغ، یک نفر ماجرایی جعلی تعریف میکرد و ما قانع میشدیم که بیتردید واقعی است ولی بعد که میفهمیدیم واقعی نبوده حسابی كنفت میشدیم. همین ماجرا باعث شد فکر کنم که: آیا دروغی داریم که راستتر از راست باشد؟ منظورم فقط دروغی نیست که خوشترکیبتر از راست باشد، بلکه دروغی که واقعا در مقایسه با واقعیت معمولی، شخصیت و قلب آدم را بهتر بیان کند. به نظر من هست: داستان. البته این نوع دروغ در همهی موقعیتها ابزار مناسبی نیست (مثلا نمیخواهم خانواده و دوستان و دانشمندان و روزنامهنگاران مدام دروغ تحویلم بدهند) ولی داستان خوب این توانایی را دارد که شخصیت انسان را دقیق تشریح کند و تاثیرگذارتر از هر چیز دیگری باشد. تازه داستان با آغوش باز سراغ آدم میآید، و حتی پیش از باز کردن کتاب، سرِ شوخی باز میشود: این یک «رمان» است، یک «داستان» است، خودت میدانی که واقعیت ندارد. حالا میتوانی وارد شوی و اجازه بدهی که کتاب، اسرارش را در گوش تو زمزمه کند؛ اسراری که در دنیای واقعی نظیرشان را پیدا نخواهی کرد ولی (در یك نوشتهی خوب) طنینِ اصالت این اسرار را با همهی وجود درک خواهی کرد.
جالب اینکه تاریخچهی خانوادگی من درست برخلاف داستان دو تا راست و یک دروغ جلو رفته است: داستانهایی چنان خارقالعاده که به این راحتیها نمیشود ثابت كرد واقعیاند، گرچه از دل واقعیت درآمدهاند. داستانهایی بینهایت حیرتانگیز و جسورانه که آدم موقع شنیدن سر تکان میدهد و با خنده میگوید: «محاله واقعیت داشته باشه، نه؟» این همان شمشیر دولبهی نویسندگی است. منِ نویسنده چطور میتوانم واقعیتهایی را که شنونده باور نمیکند تعریف کنم؟ چطور میتوانم تعریف نکنم؟ در کل، خود من سعی کردهام دوسر این مسیر را بروم، اجازه بدهم غرابتِ واقعیت آنها به من شجاعت کافی بدهد تا بتوانم چیزهای عجیب را وارد داستان کنم. شاید همین الان وقتش باشد.
پس بیایید بازی کنیم. من سه تا از ماجراهای شخصی و خانوادگی خودم را با شما در میان میگذارم و شما در آخر تعیین کنید کدام واقعی است و کدام ساختگی.
اولی از گذشتهی نزدیک است. دختری را تصور کنید که خانهاش نزدیک ساحل است. آنقدر نزدیک که پیاده بیاید و برود. رفت و برگشت یک ساعت طول میکشد. شهر امن و امان است و دختر بعضی شبها با دوستانش برای قدم زدن میرود. میگویند و میخندند و میوه گاز میزنند. با اینکه راه ورود به ساحل موقع غروب خورشید بسته میشود ولی واقعیت این است كه دروازهی ورودی چیز مضحکی است، راحت میشود از زیرش رد شد، رفت از آنطرفتر آمد، یا حتی از گوشهی در بالا پرید.
آتشبازی در ساحل خطرناک است چون نگهبانها خبر میشوند و میآیند سراغ آدم ولی دختر و دوستش عاشق تاریکیاند و تاریکی هم جان میدهد برای آتشبازی. بعد میروند داخل آب و از سرمای آب جیغ میکشند. از حرکت دست و پایشان در امواج سرد آب شور، نور فسفریرنگی ساطع میشود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.
اين جستار ۴ آگوست ۲۰۱۵ در نشریهی Tin House منتشر شده است.