مردمی که جنگ را تجربه کردهاند تصویر کموبیش یکسانی از آن دارند. یک تجربهی همگانی که قربانیانش با وجود فاصلهی زمانی و مکانی همدردند، تجربهای كه آیندهشان را عوض میكند و آیندهی نسلهای بعدشان را. ایسابل کویشت، نویسنده و کارگردان اسپانیایی، در این روایت از کودکیاش كه با روایتهای جنگ گذشته و اثراتش مینویسد.
مادربزرگها
دو مادربزرگ داشتم؛ یکی برایم مانده.
داستانهای مادربزرگم، ترینی، از جنگ همیشه مثل پاورقیهای روزنامهها بود. راهبههای باردار، کشیشهای قاچاقچی، نوزادان بیدفاع در کنار مادرانی محتضر، کودکانی رهاشده حوالی صومعهها، پیادهرویهای بیستکیلومتری تا جالیزهای مخفی برای پیدا کردن دو تا سیبزمینی… به کمک او جنگ را به شیوهای زندگی کردم که هرگز نتوانستهام بین داستانهایی که برایم تعریف میکرد و رمانهای زولا که مرا مجذوب خود میکردند، بهخصوص ژرمینال، تفاوتی قایل شوم.
یک داستان در ذهنم ماندگار شد؛ یک روز وقتی به سمت کارخانهی نخریسی میرفت که در آنجا کارگر بود، یک گروه کمونیست یا آنارشیست ـ هیچوقت خواندن یاد نگرفت ـ او را مقابل کارخانه متوقف و وادار کردند که مشت خود را بالا ببرد. او نمیخواست مشتش را بلند کند، از سوراخهای زیر بغل لباسش خجالت میکشید و میترسید پیراهنش بهکل تکهپاره شود. نه آن روز توانست سر کارش برود و نه روزهای بعد، چون اخراجش کردند.
در سالامانکا، سرزمین مادربزرگم ایسابل و مادرم، مقامات نازی چند روز قبل از شروع جنگ مثل سگ اطراف خانهاش قدم میزدند. مادربزرگم حتی امروز هم با همین لفظ از آن یاد میکند. اگر در خیابان به آنها برمیخوردی باید دستهایت را بالا میبردی و اگر این کار را نمیکردی به تو شلیک میکردند، همان اتفاقی که برای همسایهی پرتغالی ناشنوایمان افتاد، متوجه دستور نشده بود؛ مقابل در خانهاش تیربارانش کردند.
من با این فکر بزرگ شدم که مشت یا بازو، هرکدام را بالا ببری، به فنا رفتهای.
زیباییشناسی
زیباییشناسی فرانکیسم اثر الکساندر سیریسی کتابی هیجانانگیز است، تقریبا بهاندازهی مولفش که افتخار شاگردیاش را داشتم. کلاسی را به خاطر دارم که ما را به گرنبیای بارسلونا برد تا پلاکهای مخفی از دید را ببینیم، بناهای دستکاریشده، نماهای ساختمانهایی که در آنها تغییرات بیدلیل مهیبی رخ داده بود، مجسمههایی که طی دوران سلطنت نصب و در دوران جمهوری جمع شدند و باز در دوران دیکتاتوری نصب شدند و برعکس. آن روز صبح بیشتر از پنج سال دانشگاه، دربارهی جنگ و دوران پس از جنگ یاد گرفتم.
گرنیکا
اواسط دههی ۸۰ بود. تابستانها را در اردوگاهی در پالاموس میگذراندیم که پر از آلمانیهایی بود که با کاروانهای غولآسا، اجاقهای گازسوز و حتی گلدانهای گل مصنوعی به آنجا میآمدند. یکی از آدمهای همیشگی اردوگاه آلمانی شصتسالهای اهل اشتوتگارت بود؛ بینهایت خوشرو، عاشق پیشوا و دنده کباب. او و پدرم با جوری زبان اسپرانتو با هم حرف میزدند؛ به این ترتیب که هر کدام خیلی آرام به زبان خودش حرف میزد به امید آنکه دیگری چیزهایی از آن بفهمد. شبی، با پارچ سانگریا بینشان، مرد آلمانی از خلبانیاش در جنگجهانی دوم حرف زد، اگرچه چند سالی قبل از آن، در ۱۹۳۶ به خدمت ارتش درآمده و بارها در آسمان شمال اسپانیا پرواز کرده بود، از آن بالا «فقط عکاسی» میکرده. چندین بار هم تکرار کرد که هرگز هیچ کاری بهجز عکاسی نکرده. در آخر پدرم گفت: «درست است ولی بعد همکارهایت میآمدند و درست همان جایی را که عکس گرفته بودی بمباران میکردند، نه؟ یا شاید آن عکسها برای این بود که از منظرهی هوایی گِرنیکا کارتپستال درست کنید؟» همهی اینها را خیلی آرام و شمرده و با جدا کردن دقیق سیلابها میگفت. آلمانی دیگر جوابی نداد و با پدرم سانگریا را در سکوت تمام کردند.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.
این روایت برشی است از مجموعه زندگینگارهی La Vida es un Guión که سال ۲۰۰۷ منتشر شده است. ترجمهی اين روايت از زبان اسپانيايی انجام شده.