جنگ داخلی اسپانیا جمعی از نویسندگان و روشنفكران و هنرمندان متعهد و تجربهگرای آن روزگار را دور هم جمع کرده بود. این جمع با حضور در جنگ و روایت سویههای مختلف این نبرد، سعی میكردند توجه مردم دنیا و رهبران سیاسی را به اتفاقات در حال وقوع اسپانیا جلب كنند؛ اتفاقاتی که بیتوجهی به آن در نهایت منجر به جنگ جهانی دوم شد. همینگوی و لنگستون هیوز هم از جمله هنرمندان حاضر در مادرید بودند. همینگوی در مقام خبرنگار اخبار را از قلب حادثه برای روزنامهای آمریکایی مخابره میکرد و لنگستون هیوز، شاعر و نویسندهی آمریکایی، در بخشی از خودزندگینامهاش، تصویر كوتاهی از آن روزهای جنگ ترسیم میكند؛ از دیدار با همینگوی و ماجرایی كه بعدها به یکی از داستانهای کوتاه معروف همینگوی تبدیل شده است.
آن موقع آدمهای مشهور زیادی در مادرید بودند اما بدون شک مشهورترین آمریکایی حاضر در اسپانیا ارنست همینگوی بود. همینگوی بینهایت دوستداشتنی بود و همهی اعضای گروه مدافعان مادرید عاشقش بودند. همینگوی هم بیشتر وقتش را در اردوگاهها و مقرهای آنها میگذراند. چند بار هم زیر آتش بمباران مهاجمان گرفتار شده بود. هتلی هم که در آن اقامت داشت یکی از عمارتهای خیلی آسیبپذیر مادرید بود، یعنی: فلوریدا. من هرازگاهی پیش او و مارتا گلهورن موطلایی میرفتم و در اواخر تابستانی كه مادرید بودم یک روز کامل را با همینگوی در محل استقرار نیروهای مدافع که در حاشیهی شهر واقع بود گذراندم. الان به خاطر ندارم که دربارهی چه چیزهایی حرف زدیم، مطمئنم که خیلی حرفهای جدیای نزدیم و بیشتر بگوبخندهای مردانه بود.
من به کافهای که همینگوی میرفت نمیرفتم؛ همان کافهای که بهواسطهی داستانهای اسپانیایی همینگوی معروف شد. این کافه خیلی گران بود و با پول من جور درنمیآمد، بعضی خوراکیها و نوشیدنیها را که نایاب شده بودند فقط آنجا میشد پیدا کرد، البته نه خیلی زیاد. بیشتر خبرنگارها به آن کافه میآمدند، همینطور بعضی از اسپانیاییها و ارتشیها که وضعشان خوب بود. این کافه ـ کافه آکواریوم ـ سوای گران بودن، احتمالا خطرناکترین کافهی مادرید هم بود، چون دورتادورش بیوقفه بمباران میشد. چیزی که بر وخامت اوضاع میافزود این بود که دیوارههای کافه تماما شیشهای بود، دقیقا مثل آکواریوم ماهیها. البته چند باری که من آنجا بودم هیچوقت گلولهای به آنجا نخورد و تا جایی که خبر دارم دیوارهای شیشهای کافه هم هیچوقت پایین نریخت. از طبقهی چهارم ساختمان برای پوشش دادن به جنگ و اخبار و حوادث مرتبط با آن در سراسر دنیا استفاده میشد. این ساختمان واقعا نظرکرده بود. همین حالا هم که دارم این خاطرات را مینویسم بیشتر خبرنگارهایی که در دوران بمباران مادرید به آن کافهی شیشهای میآمدند و من آنها را میشناختم، هنوز زندهاند.
یک شب داخل کافه جنجالی به پا شد. همه این طرف و آن طرف پناه گرفتند و زیر میز و صندلیها قایم شدند. شنیدم که یک نفر در شلوغترین ساعت کافه هفتتیرش را بیرون کشیده و چند تیر به یکی زده و او را کشته. همینگوی همین ماجرا را به داستان پروانه و تانک تبدیل کرد. من در آن لحظه آنجا نبودم اما به فاصلهی کمی، دو نفر از کسانی که آنجا بودند خبر تیراندازی را به گوشم رساندند. این دو نفر بعدا شدند شخصیتهای اصلی داستان همینگوی.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.
این متن بخشی است از جلد دوم خودزندگینامهی لنگستون هیوز با عنوان «Autobiography: I Wonder as I Wonder» كه سال ۱۹۵۶ منتشر شده است.