Robin Cracknell

داستان

صبحی که از تاکوما راه افتادند باران می‌بارید. اولین ماشینی كه از دورها پیدا شد ابری از مه را مثل چتر نجات دنبال خودش می‌کشید؛ ماشین که گذشت برف‌پاک‌کن را زد، لحظه‌ای تصویر جاده‌ای سیاه از ذهنش گذشت که خیس می‌رفت سمت کوه‌هایی که برف رویشان همچون رگه‌های چربی بر گوشت، طرح انداخته بود. این تصویر بی‌دلیل خوشحالش کرد؛ از مدت‌ها پیش خوشحال نبود. ساعت هفت باران دیگر تمام شده بود. خط صاف آسمان در شرق تیغ کشیده بود.

به شلوار جین‌ کوچک، به گرم‌کن جمع‌شده زیر کمربند، به کفش‌های کوهی که مثل وزنه تاب می‌خوردند نگاه کرد. گفت: «خوبی؟ جیش داری؟» سرعتش را کم کرد و ماشین را به شانه‌ی جاده برد و پسر پیاده شد تا برود کارش را بکند. نگاهش کرد که ایستاده روی برآمدگی علف و چمن. وقتی پسر به ماشین برگشت در را برایش باز کرد. بعد خم شد و در را بست و دوباره انداخت توی جاده‌ی خالی.
چیزی چندان عوض نشده بود. نیم ساعت از هوکویم که می‌گذشتی، کم‌کم از میان درختان نراد، زمین‌های درخت‌بریده را می‌شد دید: نوری عجیب و سفید؛ انگار جهان پانزده متر آن‌سوتر از خیابان به پایان رسیده باشد. امیدوار بود پسر متوجه نشود. داشتند با هم از این می‌گفتند که اگر شیر کوهی دیدند باید چه کنند (ندو، هیچ‌وقت ندو) و از این‌که ناهار چه بخورند. بیست دقیقه بعدش از آن‌جا گذشته بودند و نور پشت درختان ناپدید شده بود.

طبق قولی که داده بود، طلوع رسیده بود دم خانه. مدتی در مسیر ورودی نشست و به حیاط، به گل‌های آزالیایی که خودش کاشته بود، به چمنی که باران کوبیده بودش، نگاه کرد. مدت‌ها بود که دیگر نمی‌خواست بازگردد کنار زن؛ در واقع هیچ‌چیز نمی‌خواست. رفت داخل، مثل یک مهمان کف کفش‌هایش را پاک کرد و سرش را انداخت پایین و پسر که دوید و آمد به اتاق نشیمن، انداختش روی شانه؛ مواظب بود سرش به گوشه‌ی تلویزیون نخورد. یک لحظه زن را دید که تکیه داده به کابینت آشپزخانه و تماشایشان می‌کند. وقتی نگاهش کرد، زن سرش را تکان داد و نگاهش را چرخاند و او در آن لحظه با خودش فکر کرد که شاید، شاید بتواند درستش کند.

مسیر دسترسی به جنگل چنان پوشیده از گیاه شده بود که فقط حافظه‌ یاری‌اش کرد کجا باید بپیچد. پانزده کیلومترِ آخر یک ساعت طول می‌کشید. هر وقت از جاده‌ی اصلی خارج می‌شدند پدرش می‌گفت: «همین‌جاست بچه، هیجان‌زده‌ای؟» هر سال. ماشین می‌لرزید و کج می‌شد، صدای هیس علف‌ها می‌آمد که کشیده می‌شدند زیر ماشین. می‌توانست ببیندش که ایستاده بود میان رودخانه، وحشیانه سرفه می‌کرد و طنابی بیست‌وپنج متری را می‌کشید. به پسر کوچکی که کنارش بود می‌گفت: «داریم می‌رسیم، هیجان‌زده‌ای؟»
زیر درخت‌ها سرعتش را کم کرد تا چشم‌هایش عادت کنند. شیشه را که پایین داد هوا زد تو و می‌توانست صدای برفکیِ رودخانه را بشنود. خدایا، چقدر به این‌جا نیاز داشت، به پیچک‌های رونده، همچون چیزی خراش‌خورده، به تنه‌ی پوشیده از خزه‌ی درختان که از پوسیدگی نرم شده بودند. مدت‌ها بود انتظار همین را می‌کشید. شاخه‌ای آویزان سقف را خراشید. لبخند زد. باشد، بخراش لعنتی، همه‌اش را بخراش.

هشت سال. به‌نظر این‌قدر طولانی نمی‌رسید. آن‌جا که دشت پهن می‌شد می‌توانست باقیمانده‌های زمستان را ببیند، حوضچه‌های خالی، کنده‌های بیست‌متری کپه‌شده روی هم، ریشه‌های از زمین درآمده همچون شکوفه‌های عظیم هویج وحشی. بادی از هوای گرم به داخل آمد، گیاه، نور آفتاب، آتش آهسته‌ی زوال. بعضی وقت‌ها نمی‌شود راحت فهمید چطور باید پیش رفت، چطور باید چیزها را زنده نگه داشت. بعضی وقت‌ها گره آن‌قدر تنگ می‌شود که یادت می‌رود در جهان هنوز چیزهای خوبی هم باقی مانده. با این‌همه از وقتی پسر عقل‌رس شده بود برایش از این‌جا، از رودخانه‌ها، از گوزن‌های شمالی، از قزل‌آلای توی حوضچه‌ها گفته بود. حالا این‌جا، به آب نگاه کرد که آهسته، مثل شیشه‌ای روان، از روی تخته‌سنگ‌هایی به بزرگی ماشین، که همچون تخم‌مرغ‌هایی کنار هم جمع شده بودند، می‌گذشت.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.

‌ این داستان با عنوان Crossing پاییز ۲۰۰۹ در مجله‌ی پاریس ریویو منتشر شده است