سفره برای خودش اندازهی یک مملکت کوچک رسم و قانون دارد؛ کسی پایش را دراز نکند، تعارف بهاندازه باشد، مهمان بالا و میزبان پایین بنشیند و حرمت نمكی را كه با هم میخورند یك عمر نگه دارند. سفرهی هر خانه روزنامه باشد یا ترمه یک کار میکند؛ آدمها دوست و دشمن، غریب و آشنا، قهر و آشتی را دور هم جمع میكند. نه که همهی این جذب به هوای لذت خوراک باشد. چیزی در این با هم نشستنها هست که سفره را مبارک و محترم میکند. یک تجربهی این شماره دربارهی همین دور هم نشستنهای ظهرهای جمعه است.
هر سفره بسته به آدابش قصهای دارد و برای همین روایتهای جذاب زیادی از ناهارهای جمعهی شما به دست ما رسید كه تعدادی از آنها را در ادامه میخوانید و روایتهای بیشتر را میتوانید در سایت مجله ببینید.
دمپختک و بيد
سلمان باهنر
هشت نُه سالم بود. روزهای جمعه، با فامیل مادرم، بهجز دایی همیشه ساكتم، كوچك و بزرگ اول میرفتیم نماز جمعه. بعد از نماز، اختلاطهای سیاسی سرپایی دم مسجد جامع بهپا بود. بعد یکییکی با چرخ و موتور توی کوچهباغ پیدایمان میشد. مایهدارِ فامیل، بابام بود که رونق کتابفروشیاش نوارهای کافی، عبدالباسط، کویتیپور و آهنگران بود. بابام محض پرخریدار بودنِ روایتهای شیخ کافی، توانسته بود یک ژیان ماهاری بخرد. دیگچهی دمپختیِ مادرم، روی سکوی کابین ژیان، لای پارچهی کلفتِ دَمی پیچیده شده بود.
اینطوری، شیخ عباس، امام جمعه، هرچقدر هم از ملای رومی میگفت باز غذا گرم بود. ناهار جمعهها اعیانی بود. دمپختکی که به مدد گوشت و دنبه چرب شده بود و کنارش ترشی بادمجانهای ننه دایی بود که بس که نرم بودند، میشد رشتههای ترشی را با هیجانی مخفی باریکباریک جدا کرد و انداخت روی لقمهی برنج. با قاشق که نمیخوردیم. برای هر لقمه یک بُرِه نان میکندیم و دمپختک، قاتقِ لای نانمان بود. اینطوری بود که میشد با یک بشقاب (بهقاعدهی یکونیم کفگیر) سیر شد. هنوز عادت نانخوری با من هست که غیر از پیتزا، هر خوراکی (حتی ماکارونی) را با نان میخورم. سفره که پهن میشد بوی دستپخت دایزهها (خالهها) و زنداییها جورواجور میپیچید زیر طاق ایوان باغ. چیزی شبیه قابلمهپارتی حالاییها. هر خانواده رزق خودش را میزد زیر بغلش و میآورد. مثل حالا نبود که هر خانواده دور قابلمهی خودش یک گوشهی سفره را تسخیر کند، نه. یک طرفِ سفره زنها بودند، یک طرف مردها. مثل جماعت نمازگزار. مادرها پای دیگچهها ناهار را میکشیدند توی بشقاب و میدادند دست مردِ مَحرمی که در مرز مینشست. محرمها دستبهدست بشقاب نشانشده را میرساندند به مردهای خانوادهی صاحبغذا. همه که قوتشان را میگرفتند یک بسمالله بلند دستهجمعی گفته میشد و حمله. زنها موقع به دهان بردن لقمه با آن دستشان که به طرف مردها بود پرِ چادر را دیوار میکردند جلوی صورت. برنج ما مرکزنشینها مثل شمالیها کتهای و شفته نمیشد. خودمان با نرمیِ شست میفشردیمش لای لقمهی نان. هرکسی هم شانسش میزد و تکه دنبهای توی بشقابش پیدا میکرد ناغافل پرتاب میکرد تا بچسبد به سقف ایوان و دایی غر میزد یا قهر میکرد و بقیهی روز را ساکتتر میشد. سنگینیِ ناهار جمعه کار خودش را میکرد. مردها دراز میشدند توی ایوان و چرت میزدند. مادرها توی کرتهای گِرگِرو، بین شبدرهای قدبلند، دراز میکشیدند و یکنفس حرف میزدند. همه میخوابیدند مگر دایی. او یله میداد به مخدعهی کلهمخملیاش اما جفت چشمهای باریکش را زیر طاقیِ کلاه صمد بهرنگی باز نگه میداشت. میدانستم همهجا را از همان بشنهی ایوان رصد میکند. از همانجا مرحلهی نفسگیر ماجرا شروع میشد. کیهان بچهها را میبردم روی دامن سبز بید. دو پسرخالهی همسنوسالم میآمدند تا سرضرب از صفحهی لبخند، چهار تا لطیفهی کوتاه این هفتهاش را بخوانیم. خوب یادم مانده که صفحهی گشوده را طوری بین شانهی خودم و پسرخالهای که بیخبر بود از این نخجیر میگرفتم تا دخترخاله که میدانستم آمده یک قدم عقبتر از ما، تکیه به بید ایستاده، تصویر صفحه را ببیند. مستقیم با دخترها حرف نمیزدیم. رسم نبود. آهنگ صدایشان را میدانستیم گرچه هرگز مخاطبشان نبودیم. مدام خط قرمزهای نامرئی آدم را مثل زغال سرخ منقل در نرمه نسیم بعدازظهر جمعه خاکستر میکند. سالها است چیزی نظیر دمپختک ظهر جمعهی توی دیگچه نخوردهام اما هنوز موقع خواندن هر چیزی، آن را کمی کنارتر میگیرم، شاید کسی کمروتر و ترسوتر از خودم پشت سرم ایستاده باشد.
چلوکباب نیمهشبی
فیروزه گلسرخی
صبحهای جمعه که میشود سر را سنگین مثل سرب روی بالش فشرد و نه نور روز را میشود جدی گرفت و نه حرکت عقربهها را، یک دغدغهی همیشگی در دل هر خانم خانه وجود دارد. «ناهار چی؟» در خواب و بیدار صبح به داشتههای داخل فریزر فکر میکنم. آخرین بستهی سبزی قورمه را سه هفته پیش پختم. رب انار نداریم. زرشکپلو را بچهها چندان دوست ندارند. باقالیپلو، لامصب امسال باقالیها ناپز بودند. همهی این فکرها در مغز نیمهخوابم رژه میرود. چی بخوریم؟
جمعه بهعنوان تنها روزی که همهی خانواده در کنار هم هستیم یک موقعیت خاص ایجاد میکند. انگار یک بار دیگر عهد و پیمان خانوادگی تجدید میشود. دور یک میز با هیاهو و هیجان و گفت و شنود و رد و بدل کردن ترشی و ماست و سالاد و لیوان و آب و… نمیشود از چنین صحنههای سینمایی گذشت ولی چی باید پخت؟ چه چیزی که همه را راضی کند؟ چه چیزی بهتر از چلوکباب؟! در هر حال من فرزند مادری هستم که حاضر است حتی نیمهشبها هم چلوکباب بخورد.
مادرم همیشه میخندد و تعریف میکند: «نوزاد چندروزه بودی. برده بودمت دکتر اطفال. دکتر تند و تند صحبت میکرد. این رو بخوره اون رو نخوره. اصلا نیمهشب بهش شیر ندید. مگه شما نصف شب بهتون چلوکباب بدن میخورید که بچه بخوره.» مادرم که حواسش پرت شده بوده همانجا با خودش فکر میكند: «چلوکباب؟! نصف شب؟! خیلی هم بد نیست.»
از آن موقع و تازه با سوال دکتر کشف میكند که چلوکباب را در هر ساعت شبانهروز دوست دارد. این موقعیت خندهدار هنوز هم در رسوم خانوادگی ما هست. اینکه چلوکباب در هر ساعت و مراسم و موقعیت و وقتی مفید و مناسب و مطلوب است حالا اگر این ساعت سعد ظهر روز جمعه باشد که جای خود دارد. بنابراین هنوز ظهر نشده سعی میکنم با مزورانهترین و معصومانهترین روش از خانواده بپرسم: «ناهار چی دوست دارید؟» اغلب هیچکس پیشنهادی ندارد. هنوز سستی خواب جمعه و تهبندی صبحانهی دیروقت صبح باقی است. بنابراین صدایی از کسی درنمیآید. یک بار دیگر که میپرسم همسرم میگوید: «امروزو آشپزی نکن، همهی هفته مشغولی. امروز چلوکباب.» نوزاد درونم با همدستی مادرش خندهی ریزی میکند. چلوکبابیای که قبلترها روی سینی و در ظرفهای آلومینیومی با کلاه خندهداری برای گرم ماندن روی سر شاگرد مغازه تا خانهها حمل میشد حالا قبل از رسیدن به خانهی ما موتورسواری میکند. از کوچههای ورود ممنوع بهسرعت میگذرد و گاهی ویراژی هم در مقابل ماشینی میدهد. بستهبندی مرتب و منظم چلوکباب از راه میرسد. سفره را چیدهایم. بچهها میپرسند: «مامان، ناهار چی داریم؟» وقتی میشنوند چلوکباب به نظر راضی میرسند.
پیاز، دوغ، ماست موسیر، کره، کباب برگ، کوبیده، گوجه کبابی، برنج و مخلفات به طرفةالعینی روی میز جای میگیرند. وقتی ما بچه بودیم یک لذتی هم به اینها اضافه میشد؛ زردهی تخممرغ خام لابهلای کره و برنج. لبهای کوچکمان به هم میچسبید از این ترکیب جادویی. حالا سالها است جرئت نکردهایم امتحان کنیم. خیلی زود گردهمایی خانوادگی ناهار جمعه تمام میشود. به همسرم میگویم چه خوب کردی گفتی چلوکباب.
هر دو میدانیم که جمعهی هفتهی آینده هم من همین بازی را سرش درمیآورم ولی این راز کوچک نوزادی من است. هر وقت، هر کجا، هر ساعت به شما چلوکباب دادند بیبهانه بخورید و نوش جان کنید. این را مادرم به من آموخته است.
آبگوشت دونفره
پریسا صحبتی
پنجشنبهها که دیر به خانه میرسم و مادرم خواب است، به آشپزخانه میروم. اگر کاسههای بزرگ پلاستیکی سبز و زرد روی ظرفشویی باشد، ناهار قطعا آبگوشت است. لوبیا و نخود در حال خیس خوردناند.
صبحهای جمعه با صدای فیسفیس هواگیر زودپز بیدار میشوم به آشپزخانه میروم تا برای خودم چای بریزم، چون معمولا پیش از ناهار جمعه صبحانهی سنگین نمیخوریم. کاسهی سبزرنگ هنوز روی ظرفشویی است. این بار سبزی خوردن خیس میخورد و نانهای لواش هم در مجمعه پهن و روی سکوی آشپزخانه خشک میشوند.
بعد از اذان ظهر لحظهی موعود ناهار دونفره است. سفره را روی زمین پهن کردهایم و با مادرم دو طرف سفره برابر تلویزیون نشستهایم. مادرم دنبه را در کاسهی فلزی میکوبد، کمی آبگوشت در آن میگرداند و بعد آن را دوباره به قابلمهی اصلی میریزد و هم میزند. من کوهی از نان خشک خردشده مقابلم آماده کردهام. کاسهی آبگوشتم را میگیرم و در سکوت مشغول میشوم. تیلیت من رو به اتمام است. مادرم که هنوز شروع به خوردن نکرده، میپرسد: «کوبیده یا نکوبیده؟» و اگر جواب کوبیده باشد سکوت همیشگی خانهی ما را صدای گوشتکوبی که به کف قابلمهی رویی میخورد میشکند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.