عکس‌ها: گوهر دشتی | از مجموعه‌ی خانه | ۱۳۹۵

داستان

«دارم از باغِ خانم‌جون زنگ می‌زنم، اومدم مهمونی پاییزه‌ی خانم. معلومه كه یادت نیس، تو رفتی كه همه‌چی از یادت بره. این مهمونی رو خانم‌جون همیشه اول آذرماه می‌گیره. ده سال پیش تو زیر بارون كنار حوض ایستاده بودی. عكس دارم ازت زیر اون بارون تو این باغ تو اون مهمونی پاییزه… من؟ آره سعی می‌كنم همه‌چی دقیق یادم بمونه… الان ساعت پنج و نیمه… آره دیگه یه رنگ نیلی افتاده رو باغ، رو حوض فیروزه، رو بید مجنونِ كنار حوض، رو درختای نارون و خرمالو و دیوار آجری، رو پنجره‌های قاب‌چوبی قهوه‌ای عمارت خانم… من؟ من نشستم رو صندلی ننویی آقا‌جان، همون‌جا كه بهش می‌گفت بهارخواب. تخت بلند و درازش رو می‌ذاشت زیر تراس آجريِ طبقه‌ی بالا كه ما می‌نشستیم كاهو سكنجبین می‌خوردیم… آره زیر پنجره‌ی چوبی كركره‌دارِ قهوه‌ای، همون كه تو رنگش زدی. هنوز همون رنگیه كه تو زدی. اگه غیرت كنم رنگ می‌زنم منم امسال. می‌خوام یه رنگ روشن بزنم به دو تا پنجره‌های قرینه‌ی پایین و بالا. درو همون قهوه‌ای می‌زنم كه تو زدی… خانم‌جون خوابه هنوز. هی پا می‌شه یه چیزی به حوری‌خانم و علیمراد می‌گه و می‌ره رو تخت دراز می‌كشه. از دندون‌پزشکی که اومد خلقش تنگ بود… قورمه‌سبزی، ماهیچه، شامی، امسال حوری‌جون یه‌جور میگو هم قراره بده به حضار. مامان رفته کیکی رو که سفارش داده بود بگیره… می‌شنفی؟ خانم‌جون داره منو صدا می‌كنه، برم ببینم چی می‌گه. اگه بیدار بمونی بازم بهت زنگ می‌زنم، امشب یه مهمون ویژه داریم. حدس بزن كی برای شام می‌آد؟… نه دیگه بگم مزه‌ش می‌ره.»

لیلا بلند می‌شود می‌رود طرف خانم‌جان كه آمده در قاب در ایستاده، پشت در توری پشه‌بند، در پیراهن بلند زرشكی طرح تركمنی، عصابه‌دست، عینك گرد طبی به چشم. كوتاه و خمیده و چاق با صورت گرد مهتابی.

«مزه‌ی چی می‌ره؟»

«مزه‌ی یه شوك.»

«به كی؟»

«به مانیا.»

«مانیا كجاس مگه؟»

«اون‌جا كه بش می‌گن اون‌ور آب.»

«اوه اوه.»

«چطوری شوما؟ اصل مطلب جوره؟»

«الله اعلم، فقط خودش می‌دونه من چطوری‌ام، البته مهم هم همونه كه اون بدونه. چه فرقی می‌كنه دیگرون بدونن. كجا دانن حال ما سبكباران ساحل‌ها.»

خانم‌جان در توری را ول می‌كند و كُند می‌چرخد سمت اتاق نشیمن.

«كجا خانم؟ انگاری قرار بود چیزی به من بگی؟»

«من؟ چی باید بگم؟»

«صدام زدی، گفتی لیلاجون.»

خانم خیره ‌مانده به لیلا یادش بیاید چی باید می‌گفته. سرش را به‌استیصال تكان می‌دهد. پشت در توری مثل بودن در مه سبك، سربی‌رنگ شده.

«شاید می‌خواسم بگم چن نفر می‌آن، كیا می‌آن امشب. مامانت تندتند لیست داد به علیمراد و حوری‌جون و رفت. كجا می‌ره این، چرا همیشه هول و ولا داره، بچه‌ هم بود همین‌جور بود. مث یه قاطر چموش.»

«اصلا تشبیه قشنگی نبود خانم. یه خانم متشخص این‌جوری از دخترش نمی‌گه. اونم یه خانوم دكتر متخصص امراض زنان.»

پوست نازك مهتابيِ خانم به تبسم باز می‌شود. رگ‌های آبی و سبز زیر چشم‌های خاكستری نمایان می‌شود. با دهان باز بی‌صدا می‌خندد. به سر و شانه تاب می‌دهد.

«از این بدتر می‌گفتم، یه چیزایی بش می‌گفتم كه جیغش درمی‌اومد.»

«بیا بشین تا بگم كیا قراره بیان.»

لیلا در توری را كنار می‌كشد. خانم‌جان، توی صندل‌های نازك چرمی با تق‌تق عصا، دنبال لیلا می‌رود به سمت صندلی ننویی و میز و صندلی‌های فلزی و نقش‌دار و سفید باغ. لیلا از تشكچه‌های تلنبارشده‌ی زرد یكی را برمی‌دارد می‌گذارد روی صندلی. دست می‌برد دور كمر خانم‌جان كمك می‌كند كه بنشیند روی صندلی. خودش می‌نشیند رو‌ی صندلی ننویی. خانم‌جان به بید مجنون نگاه می‌كند.
«چی ‌داره یادتون می‌آد؟»

«از كجا فهمیدی شیطون؟»

«دندونای ریز و صدفی‌تون رو كه از لای لبا می‌بینم می‌دونم كه می‌خواین یه چیز بگین، چی می‌خواسین بگین؟»

«اینو خودم كاشتم كنار حوض. اولش كه حوض نبود استخر بود. آقاجان دكترت به معماره گفت می‌خوام تابسّونا فامیل بیان دور استخر مهمونی بدم. یه چاه زد. آب لوله‌كشی نبود اون موقع تو شمرون تو الهیه. اون موقع چقدر بلبل داشت الهیه، كبوتر، گفتم واسه‌ت؟»
«آره، حالا بذار من بگم كیا می‌آن امشب. به ترتیب سن می‌گم. از هشتادساله‌ها شروع می‌كنم، از مهمونای اول این باغ. اول از همه همیشه دكتر مشكین و بانو با آژانس می‌آن. سبد گل رو راننده آژانس می‌آره دم در می‌ده به علیمراد. خانم دكتر همه‌رقم گل می‌ده بچینن تو سبدش.»

«دكتر چیه خانمه؟»

«خود خانمه كه دكتر هیچی نیس اما شوهرش دكتر مشكین دكتر قلبه، نامبر وان البته الان تو هشتادوسه‌سالگی گمون نكنم فرق قلب با پیتزا رو تشخیص بده.»

لیلا بلند می‌زند زیر خنده. حوری از پنجره سرك می‌كشد تبسم بر لب و به شوخيِ نشنیده می‌خندد. خانم‌جان اخمِ شیرین می‌كند. انگشتش را جلوی صورت لیلا تكان می‌دهد.

«مردم رو مسخره نكن دختربلا. خیال می‌كنی خودت تا ابد تو همین سن می‌مونی.»

«قبول، راس می‌گی…»

«خانم دكتر، خود آقای دكتر چه ریختی‌ان؟ آداب معاشرت‌شونو می‌گم؟»

«دكتر یه كت و شلوار طوسی تنش می‌كنه كه به قد كوتاه و كله‌ی گلبهی بی‌موش می‌آد. كراوات می‌زنه، دكمه سردست طلا.»

«اینا چیه می‌گی، می‌گم خلق‌وخوش چطوریه؟»

«قدیمو كه یادم نیس اما حالا یه بهت، یه علامت تعجب به هر چیزی هم تو صداشه هم تو چشاش. خیلی كم‌حرف، خیلی مودب، به هرتعارفی تعظیم می‌كنه بعد انگار بخواد جواب تعارف رو بده به سقف نگاه می‌كنه و هیچی نمی‌گه. به خانومش طوری نگاه می‌كنه انگار یادش رفته عاشقش بوده.»

«بوده؟»

«خانم دكتر كه می‌گه بوده. یه قصه‌ی دراز داره از عاشقیتِ دكتر. می‌گه از میون صد تا خواستگار اعیون تهرون دلم رفت به دكتر. می‌گه دختر یكی‌یه‌دونه‌ی به قول شما چی‌چی‌سلطنه بوده اما مامان می‌گه باباش از چاپلوسی به نون و نوایی رسیده. به هیچ چی‌چی‌سلطنه‌ای هم ربط نداره اما خانم قدبلند، موها به رنگ مسی، صورت مهتابی، جای یه سالكِ بدخیم رو لپ چپش هس. تو هفتادسالگی هنوزم كت دامن كوتاه می‌پوشه. معمولا یه كت قرمز یا بنفش روی دامن كوتاه. تیز و بلند حرف می‌زنه. وسط مجلس وامی‌ایسته و مث آرتیسا آه می‌كشه. هرچی رمان عامه‌پسند تو بازار تهرون پیدا بشه خونده. بابام می‌گه قدیما بش می‌گفتن زنِ دایی جان ناپلئون. اونا كه باش خودمونی‌ترن صداش می‌كنن پری‌خانم. خیلی خوب مونده.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.