«بچهها نمیگذارند توی خانه کار کنم. میگویند اینجا را دیگر استراحت کن اما نمیتوانم. عادت کردهام هرجا میز غذا ببینم مرتب بهش سر بزنم و وسایلش را دقیق کنار هم بچینم. چنگال سمت چپ بشقاب و چاقو سمت راست، کاسه توی بشقاب و خدا نکند روزی بیاید که لیوان یا قاشقی لکه داشته باشد.» قربانعلی کشاورز هفتاد سال دارد و از نوجوانی تا به حال پیشخدمت یكی از رستورانهای صاحبنام و شناختهشدهی تهران بوده است: «روزی که آمدم به رستوران چهاردهساله بودم. از رشت آمده بودم تهران برای کار. پذیرایی کردم. غذا سرو کردم و گارسون شدم. همینجا ماندم تا پنجاهوشش سال بعد. آنقدر که گچبریهای سقف، میزهای چوبی و سرویسهای چینی این رستوران شدند جزئی از من. من شدم جزئی از این رستوران. با مشتریها بزرگ شدم. با بعضیهایشان تقریبا همسنوسالم و از خیلیهایشان خیلی بزرگترم. میدانم کدام مشتری هوس چه غذایی دارد و کدامشان حوصلهی حرف زدن ندارد. کدامشان از پاییز خیابان پناه آورده برای وقتگذرانی و کدامشان از گرسنگی. ما با مشتریهایمان زندگی میکنیم.» پیشخدمتها ناجیان خوشپوشی هستند که وقت گرسنگی و تشنگی به دادمان میرسند. با دستهایشان معجزه میکنند و توی یک چشم بر هم زدن میزمان را میچینند. میزبانانی که غذا را بهاندازه میکشند، لیوان را پر از نوشیدنی میکنند و با آدابشان لذت خوردن غذا را برایمان دوچندان میکنند. متن زیر گزیدهای ازخاطرات شغلی کشاورز از تمام سالهایی است که پیشخدمت یكی از رستورانهای قدیمی تهران بوده است. روزهایی که پنج دهه از زندگیاش را با بوی غذا و مشتریهای جورواجور و منوهای رنگارنگ پیوند زده است.
آن قدیمترها غذا مثل حالا جداگانه و توی یک بشقاب سرو نمیشد. غذا را با قاشق و چنگال و از توی ظرفهای بزرگ سرو میکردیم. یک روز یکی از بزرگان آمده بود رستوران. نمیشناختمش اما انگار آدم مهمی بود؛ هم او و هم همهی افراد دور میز. انگار یکی از مهمترین جلساتشان را در رستوران ما گذاشته بودند. از چند روز قبلش آمادهباش بودیم تا همهچیز برای این جلسهی کاری مهیا باشد. مدیر رستوران من و یکی دیگر از همکارانم را که قدیمیتر بودیم تا شب نگه میداشت و تمام آداب میهمانداری را با ما دوره میکرد. برای همین حسابی آماده بودیم. کباب را سرو کردم و حواسم بود بادقت لیمو و گوجه را توی بشقاب کنارش بچینم اما غذاهایی مثل فسنجان را خودشان میکشیدند. ما ظرف را از طرف راست کنار دستشان کمی پایینتر از ارتفاع دستشان میگرفتیم و آنها هر اندازه که میخواستند میکشیدند. یکی از مهمانان که از همه مسنتر بود فسنجان سفارش داد. ظرف را کنارش بردم. داغ بود و سنگین و تمام محتویات داخل ظرف میقلید. پیرمرد آمد از توی ظرف بکشد اما آنقدر دستش میلرزید که حتی نمیتوانست ملاقه را بردارد. با آنکه ظرف داغ و سنگین بود اما آن را محکم نگه داشته بودم و تکان نمیخوردم. بالاخره ملاقه را برداشت و دستش آنقدر توی هوا لرزید که تا خواست آن را توی ظرف خودش بریزد نیمی از آن روی پیراهنش خالی شد. هر دو هول شده بودیم. فسنجان غیر از اینکه خیلی داغ بود تمام پیراهن سفیدش را هم چرب و قهوهای کرده بود. سریع ظرف را گذاشتم روی میز و با یک پارچهی تمیز افتادم به جان پیراهنش. لرزش دستش بیشتر شده بود. مدام میترسیدم که مدیر سالن سر برسد و دمار از روزگارم دربیاورد. روی این دست مسائل حساس بود. همینطور هم شد و پیدایش شد. خودم را آمادهی هر تذکر و تشری کرده بودم. هنوز نزدیک ما نشده بود که پیرمرد قبل از آنکه من چیزی بگویم گفت تقصیر خودش بوده و من کارم را درست انجام دادهام. بعد هم راجع به پارکینسونش حرف زد و همهی حواسها را از سمت من پرت کرد. خدا خیرش دهد؛ داشتم زیر بار نگاه آدمهای دور میز و صاحب رستوران آب میشدم. بعد هم با خنده و شوخی قضیه را جمع کرد. وقتی هم که داشت میرفت بااحترام برایم سر تکان داد. آن روز تا شب و حتی فردا و پسفردایش هم منتظر دعوای مدیر سالن بودم اما هیچوقت چیزی نگفت. سی و چند سال از آن زمان میگذرد اما هنوز آن آبروداری را یادم نرفته. ما آدمها گاهی نمیدانیم رفتارهایمان تا چه حد روی همدیگر تاثیر میگذارد.
هنوز هم بعد از اینهمه سال گاهی برای خوردن استیک به رستوران ما میآید. با همان دوربین عکاسی و یک عالمه لنز. عکاس و خبرنگار است. دیگر حسابی با هم دوست شدهایم. اسمش سعید است و یکی از مهمترین روزهای زندگیام را مدیون او و رفقایش هستم. رفاقتم با او برمیگردد به سال ۵۷. فکر میکنم بهمنماه. به دعوت جامعهی روحانیت مبارز، رفته بودیم بهشت زهرا برای برگزاری مراسم شب هفت شهدای هفده شهریور. شعار میدادیم: «ایران میهن ماست، خمینی رهبر ماست.» ساعت کارم در رستوران تمام نشده بود اما وقتی این خبر را شنیدم زدم بیرون. حکومت نظامی بود. توی جمعیت یکی از همشهریهایم را دیدم و از دور بهش سلام دادم و لبخند زدم. دوست دوران نوجوانیام بود. حتی میخواستم جلوتر بروم و دعوتش کنم به رستوران اما نشد. فشار جمعیت به جلو هولم میداد. کمی جلوتر چند انقلابی مرا گرفتند و شروع کردند به گشتن و تفتیشم. سوالات عجیبوغریب میكردند. اولش فکر کردم شاید شباهتی به کسی دارم و اشتباهی مرا گرفتهاند اما بعد تفهیم شدم که به کسی سلام و علیک کرده بودم که یکی از عوامل نفوذی بوده. میخواستند سر از رابطهمان دربیاورند. داشتم برایشان توضیح میدادم که اشتباه پیش آمده تا اینکه یکی از خبرنگارها که بعدها فهمیدم نامش سعید است داد زد که من را میشناسد. کارت رستوران را توی جیبم پیدا کرده بود و مثل اینکه با پدرش چندین بار به رستوران ما آمده بودند. سعید را پیش از آن در رستوران ندیده بودم اما از آن روز به بعد چهرهاش در خاطرم ماند. چند روز بعد او و یکی از همکارانش به رستوران آمدند. فکر میکنم برای اطمینان و تحقیق بیشتر. به روی خودم نیاوردم. برایشان دو تا از سیبزمینیهای مخصوص را سفارشی سرو کردم و کرمکارامل رستوران را هم پیشنهاد کردم که امتحان کنند. بعد از آن ماجرا فهمیدم مشتریها دوستان بالقوهایاند که بعضی اوقات درست جایی که فکرش را نمیکنی سر راهت سبز میشوند.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.