ماهی را با خرما بخورید، پنیر را با گردو، ماست و دوغ را با زنیان، مرغ را با دارچین... همین توصیههای گرمی و سردی پدربزرگ مادربزرگهایمان حالا سرفصلی شده در آشپزی مدرن فرنگی. در متنی كه میخوانید علا پیشرو، سرآشپز بینالمللی، ما را به یكی از خاطرات قدیمی آشپزیاش در سوئیس مهمان كرده؛ وقتی كه توانسته با تاثیر از همین مكتب آشپزی ایرانی، به یك مهندسی خواص خوراك برسد و مهمانانش را شگفتزده كند.
اوایل سال ۱۹۹۸ یا ۹۹ بود. با دوست آلمانیام كه اصالتی ایرانی داشت رفته بودیم بازل سوئیس كه در نمایشگاه سفال شركت كند. نمایشگاه بزرگ و متنوعی بود از انواع و اقسام دستسازهای سفالی که اول فکر میکردم ایتالیاییاند اما بعد فهمیدم از ایران وارد میشوند. بیشتر مشتریهایشان سوئیسیهایی بودند که بهخاطر همین سفالها به فرهنگ ایرانی علاقهمند شده بودند و دائم از آنها میپرسیدند که در نمایشگاهی که سفال ایرانی هست، چرا غذای ایرانی و خوراكهای اصیل ایرانی وجود ندارد؟ این شد كه دوستم از من خواست که در یكی از رستورانهای بزرگ شهر به اسم آرمیتاژ سرآشپزی منوی ایرانی نمایشگاهش را به عهده بگیرم. اتفاقا پیشنهادشان مصادف شده بود با تعطیلات جشن ملی سوئیس (اول اوت) و من هم وقتم آزاد بود.
چهار سال قبلترش یك شبی تقدیر سرنوشتم را عوض كرده بود. رفته بودم آلمان طراحی اتومبیل بخوانم اما كلاسهایم چند ماه دیرتر شروع میشد. یك شب دوست آلمانیام میزبان اعضای باشگاه فرهنگی «ایهاکا» ـ صندوق بازرگانی و صنعت آلمان ـ بود. انجمنی كه اعضایش آلمانیهای مسنی بودند که هرازگاهی دور هم جمع میشدند. آن روز از من خواست حالا که مهمانان عزیزی دارد در آشپزی کمکش کنم. من با آشپزی غریبه نبودم و حتی حدس میزدم باید آن قریحهی ذاتی خانوادگی به من هم رسیده باشد. مادرم خوشدستوپخت بود. آنقدر که بهجرئت میگویم هنوز کسی تواناتر از او در تشخیص و تركیب مزه و بو ندیدهام. استعدادی كه بعدها آشنایانم به من هم نسبت دادند؛ اینكه میتوانم تنها با دیدن غذا یا مواد اولیه کیفیت و طعمش را تشخیص دهم و پیشبینی کنم ترکیبش چه چیزی از آب درمیآید. آن شب با لذت پیشنهاد دوستم را پذیرفتم و چند غذای آسیای جنوب شرقی و ایتالیایی و مكزیكی درست كردم. مهمانان آنقدر از طعم غذاهایم لذت بردند که دوستم همان موقع یك قلم و كاغذ برداشت. تا دو سه هفته دیگر بازنشسته میشد و گفت میتواند از ارتباطاتش استفاده كند. چند آدرس داد تا بتوانم پیش چند سرآشپز معروف دوره ببینم. روی آدرس یکیشان به نام اولریش هاس که از همه معروفتر بود کمی مکث کرد و گفت: «این یکی بداخلاق است، بگذار آخر از همه.»
در موقعیتی قرار گرفته بودم که نمیتوانستم درست تصمیم بگیرم. حالا که فکر میکنم میبینم آن شب وقتی همه رفتند به نتیجهی درستی رسیدم؛ اینكه به جای طراحی اتومبیل باید بروم دنبال کاری که همیشه دوست داشتم. بعدِ سالها دوباره با خودم مواجه شده بودم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.