در بولونی، توی خیابان ساحلی پواَن دو ژور، پرتویی از خورشید قسمتی از دیوار ساختمانی را روشن میکرد که رویش با حروف آبیرنگ و نیمهمحو نوشته شده بود: بلانش. از صاحب کافهی مجاور سوال کردم. این بلانش، ته حیاط، یک کارگاه تعمیر دوچرخه داشت و خیلی وقت پیش مرده بود. دخترش وقتی خیلی جوان بود، رفته بود دنبال زندگی خودش.
یاد کُنتس افتادم، مادرِ بیژو. موقع گشتن یک کشو، در گردشگاه آلبرِ اول، یک کارت شناسایی پیدا کرده بودم به نام بلانش اُدِت. عکس، کنتس را یادم میانداخت. بعدها، بر حسب تصادف، مثل شانسی که گاهی وقتها نصیب کسانی میشود که بیهوده دنبال ردراهی گمشده میگردند، چهار صفحه کاغذ رنگورورفته دستم افتاد، به لطف مهربانی منشی ادارهی پلیس که کاملا اتفاقی ازش پرسیده بودم که آیا آنجا کسی به نام بلانشهست.
توی کاغذها فهرستی از اسامی را با ماشین تایپ کرده بودند: یک دستگیری دستهجمعی، شبهنگام همراه جاروجنجال، کنار پلکان شارنتون، جایی که رودهای سن و مارن به هم میرسند.
و میان آن اسمها: بلانش، اُدت، هجدهساله، شمارهی ۲۳، خیابان پواَن دو ژور، بولونی.
گردشگاه آلبر اول. کارگاه قدیمی بلانش در بولونی، خیابان ساحلی. پایین رود، جزیرهی پوتو که کنارش مادلین لویی چاق کرجیاش را بسته بود و طرف دیگر، طرف شرق، پلکان شارنتون.
سن از همه طرف میگذرد، سن به رنگ چشمان بیژو است…
آن زمان در یک دورهی آموزشی هنر دراماتیک شرکت میکردم. از بین همهی شاگردان مدرسهی ماریوو، حالا هیچکدامشان در نمایش کارهای نیست، جز پسر تنومندی که بوبول صدایش میکردیم. اغلب او را در تلویزیون و روی صحنههای تئاتر میبینم. دیگر موی زیادی برایش نمانده اما قیافهاش تغییری نکرده: همان بوبول است که میشناختم.
همیشه آخر زمستان و شبها یاد مدرسهی ماریوو میافتم. هجده سالم بود و سه بار در هفته در «جلسههای گروهی» شرکت میکردم؛ این عبارت را استادمان به کار میبرد، یکی از شرکای قدیمی کمدی فرانسز، که تصمیم گرفته بود در مقام یک بازیگر تراژدی و عاشقی بزرگ، با صرف انرژیاش در این کار، تمایلش به روابط انسانی را حین آفرینش هنری ارضا کند، در طبقهی همکف خانهاش نزدیک میدان اِتوال؛ دورهی ماریوو، «تالار تئاتر، سینما، تماشاخانه و کافه»، آنطور که اعلان میگفت.
در این آخر زمستان و امشب، «جلسههای گروهی»مان در ساعت هشت شب و هشتونیم را به یاد میآورم. موقع بیرون آمدن از کلاس، بوبول، من و دیگران قبل از خداحافظی کمی با هم صحبت میکردیم. بهزحمت میتوانم اسمها و قیافههای همه را به یاد بیاورم. فقط بوبول و سونیا اُدویه یادم ماندهاند.
سونیا ستارهی مدرسهی ماریوو بود. فقط دو یا سه بار در «جلسههای گروهی» شرکت کرد چون با استادمان کلاسهای خصوصی میگرفت؛ تجملی که هیچیک از ما نمیتوانست بر خود روا بدارد. دختر بلوندی بود با صورت باریک و چشمان بسیار روشن. خیلی زود کنجکاوی ما را برانگیخت. بهطور حتم چند سال از ما بزرگتر بود. میگفت در یک خانوادهی اشرافی لهستانی متولد شده و میان حیرت ما، هنوز یک ماه نبود به کلاسها میآمد که در دو یا سه مجلهی آن زمان دربارهاش مطلب نوشتند. میگفتند او بهزودی «اولین کارهای تئاتریاش» را انجام خواهد داد.
وقتی از استادمان دربارهی «اولین کارهای» نویدبخشِ کنتس میپرسیدیم ـ خودمان این لقب را به او داده بودیم ـ جواب سربالا میداد اما بوبول که پرشورتر از ما بود و از قبل به دنیای پشت صحنهها، استودیوها و کلابها رفتوآمد داشت، به ما گفت کنتس در گردشگاه آلبر اول زندگی میکند، در آپارتمانی مجلل. بوبول حس میکرد کاسهای زیر نیمکاسه است: مسلما کسی مخارج کنتس را تامین میکرد… وگرنه پول بیحسابی که کنتس در خیاطیها و جواهرفروشیها خرج میکرد، از کجا میآمد؟ بوبول فکر میکرد که او میزهایی با ده صندلی در برج آرژان رزرو میکند، همه را دعوت میکند و هدیه میدهد. بوبول خیلی دلش میخواست عضو باندِ کنتس شود.
اما همهی اینها امروز دیگر بهاندازهی حلقه گلی پژمرده روی درپوش یک سطل زباله هم به حساب نمیآمد اگر بیژوی کوچک آنجا نبود.
روزی در مسابقهی سالانه با او آشنا شدم. استادمان در بزرگترین و بلندترین اتاق آپارتمانش یک صحنهی تئاتر درست کرده بود و بین حدود پنجاه نفر تماشاگر، یک هیئت داوری متشکل از چند شخصیت سرشناس دنیای هنر و نمایش حضور داشت.
من شاگرد بسیار تازهکاری بودم و نمیتوانستم در این مراسم شرکت کنم. از سر کمرویی، بعد از تمام شدن مسابقه به خیابان بوژون رفتم. در سالن تئاتر، بوبول و چند نفر از همکلاسیها پرشور بحث میکردند. بوبول به من گفت: «کنتس جایزهی اول تراژدی رو گرفت. به من هم یه تقدیرنامهی واریته دادن.»
به او تبریک گفتم.
«صحنهی مرگ لا دام اُ کَملیا رو انتخاب کرده بود ولی متنش رو بلد نبود.» خم شد طرف من. «همهچی از همون اول مشخص شده بود… ساختوپاخت، دوست من… انگار کنتس یه سری پاکتنامه بین هیئت داوران و مادام سانژِن پخش کرده…» مادام سانژن استادمان بود. قبلا توی این نقش درخشیده بود.«فکرشو بکن، عکاسها فقط برای کنتس اومدن. باهاشون گفتوگو کرد… ستارهست دیگه… حتما همهی این چیزها براش خیلی گرون تموم شده…»
همان موقع بود که ته سالن روی یکی از مبلهای مخمل قرمزرنگ، چشمم افتاد به دختربچهای خوابیده. از بوبول پرسیدم: «اون کیه؟»
«دختر کنتس… انگار زیاد بهش نمیرسه… واسه بعدازظهر به من سپردش… ولی من نمیتونم… باید برم امتحان بازیگری… تو دلت نمیخواد ازش مراقبت کنی؟»
«هرجور تو بخوای.»
«کمی بچرخونش و برش گردون خونهی کنتس، شمارهی ۲۴، گردشگاه آلبر اول.»
«باشه.»
«من بزنم بهچاک. میدونی، شاید تو یه کافه استخدام بشم…»
خیلی هیجانزده بود و قطرات درشت عرق ازش میریخت.«موفق باشی، بوبول.»
در سالن تئاتر فقط من مانده بودم و آن دختربچهی خوابیده. گونهاش را به پشتی مبل تکیه داده بود، دست چپش روی شانهاش بود و بازویش تاکرده روی سینهاش. موهایش بلوند و فِرخورده بود، پیراهن آبیرنگورورفتهای به تن داشت با کفشهای بزرگ خرماییرنگ. شش یا هفتساله بود.
آرام زدم روی شانهاش. چشمهایش را باز کرد. چشمهای روشنی داشت، تقریبا خاکستریرنگ، مثل چشمهای کنتس. «باید بریم بگردیم.»
متعجب نگاهم کرد و بعد از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و دوتایی از مدرسهی ماریوو بیرون آمدیم. از خیابان اُش گذشتیم و رسیدیم جلوی نردههای پارک موناکو.
«میخوای اینجا گردش کنیم؟»
«بله.» مطیع، سرش را تکان میداد.
طرف چپ، کنار بلوار، چند تاب بود با رنگ پوستهپوستهشده، یک سرسرهی قدیمی و یک جعبهی سیمانی حاوی ماسه. «میخوای بازی کنی؟»
«بله.»
هیچکس نبود. هیچ بچهای. آسمان ابری بود، به رنگ سفید پنبهای گویی که میخواست برف ببارد. دو یا سه بار روی سرسره سُر خورد و با صدایی خجالتی از من خواست که کمکش کنم سوار تاب شود. خیلی سنگین نبود. تاب را هل میدادم و او شقورق خودش را نشسته نگه میداشت. «اسمت چیه؟»
«مارتین ولی مامانم بیژو صدام میکنه.»
بیلچهای توی جعبهی ماسه بود و او سرگرم ساختن چیزهایی با ماسه شد.
نشسته روی نیمکت، خیلی نزدیک به او، متوجه شدم که جورابهایش اندازه و رنگ متفاوتی دارند، یکی سبز تیره تا زانو و دیگری آبی که چند سانتش از کفش خرماییرنگ با بندهای باز بیرون زده بود. آن روز کنتس به او لباس پوشانده بود؟ ترسیدم توی ماسه سرما بخورد؛ بند کفشش را بستم و بردمش طرف دیگر پارک. چند بچه روی چرخوفلک اسبی میچرخیدند. یک قوی چوبی انتخاب کرد و رویش نشست؛ چرخوفلک لرزید و به حرکت افتاد. هر بار که از جلوی من میگذشت، دستش را طوری بالا میبرد که انگار میخواهد به من سلام بدهد، با لبخندی نامحسوس روی لبها و در حالی که با دست چپش گردن قو را چسبیده بود. بعد از دور پنجم، گفتم مامانش منتظرش است و باید سوار مترو بشویم. «دوست دارم پیاده برگردیم.»
«هرجور تو بخوای.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.
این داستان باعنوان Le Seine اولین بار سال ۱۹۸۱ در مجلهی La Nouvelle Revue Française منتشر شده است.