hasan morshed | بخشی از اثر|قرینه اصل تصویر

روایت

مناسبت‌ها آداب ما را می‌سازند یا ماییم که با رسم و ادب و قاعده، روزهایی را که همیشه می‌آیند و می‌روند ماندنی‌ می‌کنیم؟ شاید چراغانی و خانه‌روبی و گستردن سفره‌ی سمنو همه‌ی آن قواعدی باشد که نوروز را نوروز می‌کند و یادمان می‌آورد بهار پر رنگ و نوری در راه است. در روایتی که می‌خوانید بلقیس سلیمانی از آداب متفاوت نوروز در قدیم می‌گوید.

نوروز برای خانواده‌ی ما تقریبا از نیمه‌ی اسفند شروع می‌شد. روستای من سابق بر این روستای پرآبی بود. روستا دو قنات قدیمی داشت که در سال‌های اخیر یکی از آن‌ها خشک شده و یکی بسیار کم‌آب است. خانه‌ی پدری من در مسیر جوی آب این دو قنات بود. ما برای شستن ظرف‌ و ظروف و لباس‌ها از این آب استفاده می‌کردیم. حتی بعضی شب‌ها، آخرشب که روستا می‌خوابید و می‌دانستیم دیگر شست‌و‌شویی در آب قنات‌ها صورت نمی‌گیرد برای پخت‌وپز هم از آن استفاده می‌کردیم. ما خانواده‌ی پرجمعیتی بودیم اما مثل اکثر روستایی‌ها رخت و پوشاک زیادی نداشتیم. هر نفرمان حداکثر سه ‌چهار دست لباس داشتیم که مرتب آن‌ها را می‌شستیم، وصله و پینه می‌کردیم و می‌پوشیدیم. جز ژاکت، لباس زمستانی نداشتیم. خبری از کاپشن و پالتو نبود. برای همین هم کمد لباس نداشتیم. لباس‌ها معمولا در بقچه‌های بزرگ پیچیده می‌شدند و در انباری نگهداری می‌شدند. پرده و ملحفه‌ی زیادی هم نداشتیم. خانه‌ها پنجره نداشتند. درها رو به حیاط درندشت باز می‌شدند و یک پرده‌ی سرخ ‌و ‌آبی پر از نقش‌ونگار معمولا اتاق را از هجوم مگس‌ها در تابستان و سرما در زمستان در امان نگه می‌داشت. این پرده البته به‌جز نقش پردگی، نقش حوله را هم برای اهل خانه بازی می‌کرد. حوله هم تا سال‌ها بعد در خانه‌ی ما پیدا نمی‌شد البته قطیفه برای حمام بود که آن هم اختصاصی نبود و همه از آن استفاده می‌کردند. ملحفه اما بود که مختص رختخواب مهمان‌ها بود. جنس و رنگ آن هم چلوار سفید بود. رختخواب‌های دم‌دست ملحفه نداشتند. روبالشی هم نداشتیم. اگرچه تعداد زیادی بالش بزرگ و نازبالش داشتیم که روبالشی‌های گلدوزی‌شده‌ی زیبایی داشتند. با جملاتی زیبا مثل صباح‌الخیر که همه را دورتادور اتاق مهمانخانه برای استفاده‌ی مهمان‌ها می‌چیدند. اول بالشی بزرگ را می‌گذاشتیم و بعد روی آن یک نازبالش قرار می‌دادیم.

این‌ها را گفتم تا بگویم ما چیز زیادی برای شست‌و‌شو نداشتیم. با این‌همه از نیمه‌ی اسفند کهنه پیتارها را سر جوی قنات می‌آوردیم و روی سنگ‌های تخت که به آن مازو می‌گفتند، می‌شستیم اما اصل این شست‌وشو و خانه‌تکانی برمی‌گشت به شستن گلیم‌ها، قالی‌ها و این اواخر موکت‌ها و روفرشی‌ها. اگر سال پرآبی بود در همان جوی‌ها می‌شستیم وگرنه می‌بردیم‌شان سر رودخانه که دو کیلومتری با روستا فاصله داشت. سال‌های دور، آن‌ها را با الاغ می‌بردیم و بعدها که تراکتوردار شدیم، با تراکتور می‌بردیم. خوش‌ترین بخش خانه‌تکانی همین شستن فرش‌ها در رودخانه و تراکتورسواری بود. می‌نشستیم روی فرش‌ها، داخل تریلی تراکتور و تا خود رودخانه دوبیتی و ترانه و کردی محلی می‌خواندیم. زیاد بودیم. چند دختر و پسر بودیم و معمولا بزرگ‌ترمان همان راننده‌ی تراکتور بود. ناهار را هم با خودمان می‌بردیم که چند باری‌اش را که یادم است نان و سیب‌زمینی بود. سیب‌زمینی را همان‌جا می‌پختیم با پیاز سرخ‌شده مخلوط می‌کردیم و می‌خوردیم. چای هم بود که بوی دود می‌داد و به‌تناوب می‌خوردیم، فرش‌ها را پهن می‌کردیم در مسیر رودخانه و با نیروی جوانی‌ می‌افتادیم به جان‌شان. خبری از پودر رختشویی و برس نبود. با آب و ماسه‌های کنار رودخانه آن‌ها را به تعبیر خودمان مثل گل تمیز می‌کردیم. آب البته سرد بود و هوا سردتر اما ما هم جوان بودیم و سرحال و این کار هم بیشتر برایمان تفریح و سرگرمی بود تا کار مشقت‌بار. همان ساحل رودخانه شسته‌هایمان را پهن می‌کردیم تا خشک شوند. تا غروب می‌ماندیم و بعد مسیر را خسته‌و‌کوفته در سکوت برمی‌گشتیم. یکی از سخت‌ترین کارهای خانه‌تکانی در آن سال‌های دور زدودن سیاهی‌های سقف چوبی خانه از دود بود، بعدها که چراغ‌های خوراک‌پزی و علاء‌الدین و اجاق‌گاز وارد خانه‌ها شد، سقف سیاه و دودزده‌ی چوبی را با پلاستیک استتار می‌کردیم و دیگر لازم نبود سال به سال تمیزش کنیم.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.