آدمها در زندگی معمولا دنبال نسخهی اصل هستند، دنبال چیزی استثنایی. میجنگند تا به موفقیتی آرمانی برسند اما گاهی میشود یک نسخهی بدل خوب پیدا کرد و به چیزی کوچک در زندگی دل بست و بیخیال آن اتفاق نشدنی، آن اتفاق دستنیافتنی شد. لذت انجام کارهای کوچک، خودش ما را به سمت آن اتفاق بزرگ میکشد. روایت محمدحسن شهسواری روایت خرد خرد رسیدن به اصل و معنای زندگی است.
دوست نویسندهای دارم که تعریف میکرد بلافاصله بعد دنیا آمدنش خانهای خریدهاند و پدر و مادرش برای پرداخت قسطها مجبور بودند هر دو، دوشیفت کار کنند. برای همین دوست ما را مادربزرگش بزرگ کرده بود. میگفت مادربزرگ نقطهی اتصال من به هستی بود؛ تنها تکیهگاه احساسی. هم پدر، هم مادر، هم مادربزرگ و هم پدربزرگش بوده و چون خواهر و برادر هم نداشت خواهر و برادرش و چون اهل بیرون رفتن از خانه هم نبوده، رفیق و یار موافق.
سالها بعد، بنا به سنت لایتغیر بشر بودن، مادربزرگ جهان را ترک میکند. آن هم در چهاردهسالگی رفیقمان؛ اوج بیماری بلوغ، بزرگ شدن. دوستم میگفت وقتی با واقعیت تلخ مرگ مادربزرگ روبهرو شدم یقین داشتم غیرممکن است بتوانم چندان زنده بمانم. غیرممکن است دیگر تا زنده ماندنم چیزی بتواند چشمم را به خود خیره کند، احساسم را درگیر کند و چیزکی باشد خردکی دلانگیز. چون برخی اقوام ایران نبودهاند دو روز تا دفن مادربزرگ صبر میکنند. این دوست ما در این فاصله از آوار غم و درد نمیتوانسته حتی به خوردن فکر کند. بالاخره دهان حریص خاک مادربزرگ را در خود فرو میکشد و فامیل به رستوران میروند برای صرف ناهار. دوست ما میگفت در دهمتری رستوران، بوی کباب کوبیده آمد زیر دماغم. همان لحظه صدایی در سرم پیچید که من اگر از این غذا نخورم میمیرم. میگفت دیگر هیچوقت از خوردن هیچ غذایی به اندازهی آن کوبیده لذت نبردم.
سالها است بزرگان داستاننویسی، از فرنگی تا وطنی، توصیهی اکید میکنند باصداقت بنویسید. جهان را عمیق بکاوید و دریافتتان را بنویسید و سالها است من در کلاسهای داستاننویسیام با این مسئله روبهرو بودهام که داستانِ دوستان، بهخصوص جوانترها، از بیصداقتی عمیقتری از آنچه میپنداریم آکنده است. درست که رمانهای آبکی و الکیخوشی که شخصیتها از اوج تیرهروزی (مثلا با پیدا شدن عمویی پولدار یا معشوقی زیبا) شیرجه در سپیدی بخت میزنند، ما را دلزده میکند اما آیا مصور کردن جهانی یکسره در پلشتی و نازیبایی و تیرهروزی، بیصداقتی ناجورتری نیست؟ یعنی ما در زندگی روزانهی خودمان در بدترین روزهای زندگیمان، مثل همین دوست ما، روزنی کوچکی نمییابیم که ما را به این جهان وصل کند؟ روشنایی خجول مرددی که از قلبمان اذن ورود میخواهد؟
من در یکی از دورههای داستاننویسیام به بچهها گفتم برای اینکه صداقت به داستانهایتان برگردد متنهایی بین پنجاه تا صد کلمه بنویسید از لحظاتی که فکر میکنید ارزشش را دارد. زنده بودن در این دنیایی که میدانیم حتی صرف بودنش سخت است، ارزش جنگیدن را دارد و چون فکر میکردم نباید چیزی بگویم که خود انجام نمیدهم، شروع کردم به انجام دادن این تکلیف. یعنی نوشتن متنهایی بین پنجاه تا صد کلمه که نشان دهد چرا من فکر میکنم ارزشش را دارد. خودم را مجبور کردم حداقل هفتهای دو متن بنویسم. و بعد اتفاق شگفتی افتاد. دیدم زندگی چقدر دستودلباز است و ما چقدر قدرندان. چقدر روزن، مومنانه در انتظار خورشید شدن. چقدر نور مایوس از تیرگی چشمان ما. آنجا بود که فکر کردم بهمرور آنقدر دماغم را توی زندگی فرو کنم که صدویک دلیل برای زنده بودنم پیدا کنم.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.