همینکه یک سال کار و زحمت را با یک سالِ صفر و هنوز خالی طاق میزنیم، همینکه شب عیدی قهریم اما مماشات میکنیم، طلبکاریم اما حیا میکنیم، یعنی نوروز دارد مدارا کردن را یادمان میدهد. مثل فیروزه گلسرخی و خانوادهاش که دقیقا سیسال پیش، مجبور میشوند با موشکباران تهران مدارا کنند تا از پس آن، به آرامشی تازه برسند.
مادرم کیسه زباله را گرفت جلوی قفسههای فریزر و گوشت و مرغ و ماهی را سرازیر کرد تویش. هر چیزی که میارزید. کره، پیازداغ، حتی بادمجان سرخکرده. در آشپزخانه چرخ میزد و از هر کابینت یک جور خوراکی بیرون میکشید؛ عدس، لوبیا، گونی برنج. ظرفهای پر از باقلوا و نان نخودچی و نان برنجی را هم برداشت. فرصت فکر کردن نبود. کتابهای درسی، یک رمان، چند تکه لباس، پولهای توی قلکم و شیشه عطر استیل لودر پانزدهمیلیام را که از ینگهی دنیا آمده بود و خیلی برایم عزیز بود پرت کردم توی کولهپشتی مدرسه.
شناسنامهها و احیانا پول، طلا و سکه همه را جمع کرده بودیم. وقتی خواستیم در خانه را ببندیم من و پدرم هر دو به عمق ساکت خانه نگاه کردیم. آفتاب روشنش کرده بود ولی تصویر دلهرهآوری بود. نمیدانستیم دوباره خانه را میبینیم یا نه؟ قبل از بسته شدن در پدرم گفت وای قرصهای قندم یادم رفت. گفتم من میآورم. گفتم ولی نرفتم. لحظهای مکث کردیم ولی بعدش پدر گفت ولش کن میخریم. هیچکداممان جرئت نداشتیم برویم و قرصها را برداریم. میترسیدیم اگر برویم برگشتی نباشد. یکجورهایی فلج بودیم. بهسرعت از پلهها دوتایکی آمدیم پایین. ماشین در کوچههای خلوت تهران میشتافت. منزل خالهام نزدیک بود. تا رسیدیم وسایل بهسرعت روانهی صندوق شد و با هفت نفر سرنشین، درهمفشرده و وحشتزده و مستاصل راه افتادیم سمت جادهی فیروزکوه.
در آن پیکان زرد قناری کسی دقیق نمیدانست مقصد کجا است فقط شوهرخاله تصویر مبهمی از باغی میداد اطراف ساری. مال یک دوست قدیمی که معلوم نبود چقدر قدیمی است و اصلا ما را یادش است یا نه. هنوز دو یا سه پیچ از جاده را نگذرانده بودیم که پدرم رو به باجناق کرد و گفت: «حبیبجان، حالا این حاجی مراد هنوز زندهس؟ آخه تو میگی هنوز زن نگرفته بودی رفتی باغش؟» پدرم آدم شوخی بود همه میدانستیم اما حالا که در پیچ و خمهای جاده بودیم و ترس سقوط موشک اسکاد بی بالای سرمان نبود، نیاز به خنده رهایمان نمیکرد. یک جور خندهی هیستریک که در تنگنای هفتنفری پیکان آرام نمیگرفت. مهم نبود مقصدمان نامعلوم و تخیلی است، مهم نبود دار و ندار و خانه و شغل و مدرسه و درسمان در تهران زیر موشک مانده، مهم این بود که بعد از مدتها فشار نیاز داشتیم بخندیم و سرخوشانه قهقهه میزدیم. پیکان زرد در جادهها میپیچید و ما به سرنوشت نامعلوم خودمان میخندیدیم.
تصمیم فرار از مدتی قبلتر شروع شده بود. تقریبا از دو هفته قبلش. از یک بعدازظهر پرهیاهوی شب عید تهران با ماشینهای عجول، آسمان خاکستری و بازارهای مملو از مشتری. من پانزدهساله بودم و امتحان ریاضیات جدید داشتم. تنها درس ریاضی که با زبان منطق با من حرف میزد ولی سر جلسهی امتحان یکدفعه غیرمنطقی میشد: گزارهی پی آنگاه کیو، اگر نقیض کیو آنگاه نقیض پی. درس میخواندم ولی روح و روان و حواسم در آشپزخانه بود. به رسم خانوادگی، مادر و خالهام شیرینی عید میپختند. نان نخودچی، نان برنجی، نان شکوفه، باقلوا، قطاب و… بوی هل و زعفران و کره مشامم را نوازش میداد. روحم پرواز میکرد که به من اجازه دهند بروم در آشپزخانه و خمیر سفت نان نخودچی را ورز دهم ولی پی آنگاه کیو. پردههای سالن پس از شسته شدن هنوز آویخته نشده بود و خانه در بلاتکلیفی شیرین اسفندماه مانده بود. غوطهور در بوی آب ژاول و شیشهشور و پودر برف.
همهی این دنیای آبنباتی رنگارنگ ناگهان در بعدازظهر دهم اسفند با صدای سهمناک و عجیبی در هم ریخت. لرزش شیشهها و پنجرهها و حجم عظیمی از صدایی بلند اما پوک. بند دل همه پاره شد. انگار کارگر بیاحتیاطی یک آبگرمکن بزرگ و توخالی را از ارتفاع یک ساختمان بلند رها کرده باشد ولی آبگرمکن نبود. دویدم پشتبام. توی هوا دود بود. بساط همهچیز به هم خورده بود. شیرینیها در فر فراموش شدند. همسایهمان که خرمشهری بود داد میزد وای موشک وای موشک. شمارش موشکهای سرگردان بر فراز شهر تهران از آن شب شروع شد. تا صبح شاید پنج یا شش موشک به تهران اصابت کرد. از وحشت فلج شده بودیم. من تجربهی بمبارانهای سالهای پیش را داشتم ولی موشک صدای مهیب دیگری داشت. امید ضدهوایی هم نبود و آن اوایل حتی هنوز آژیری آمدنش را اعلام نمیکرد. روزهای زندگی پر زیر و زبر شهر تهران با موشکباران قاتی شده بود. شهر انگار نمیتوانست شتاب بازارهای شب عید و تبوتاب لباس نو و ماهی عید و سیب هفتسین را فراموش کند. نمیشد تسلیم موشک شد. موشکهایی که بیبرنامه صبح و شب میبارید. درس من شده بود پی آنگاه کیو… کیو… کیو…
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.