در سال ۲۰۰۲ عتیق رحیمی، نویسنده و کارگردان افغان، بعد از هجده سال برمیگردد کابل. چند مجلهی فرانسوی از او میخواهند که از شهر نجاتیافته از دست طالبان عکاسی کند. دوربینهای مدرن آن حالی را که کابل داشته برایش زنده نمیکنند تا اینکه به کَمِره (دوربین عکس فوری) میرسد؛ دوربینی قرن نوزدهمی و ابتدایی که سالها قبل انگلیسیها با خود به افغانستان برده بودند. در مطلب پیش رو، عتیق رحیمی با چند عکس گرفتهشده با کمره، از خودش و شهرش میان خواب و بیداری و بیهوشی مینویسد، درست مثل یک رویا.
۱۹۸۴
شب بود. نهمین شب. سنگینترین، خاموشترین. زمین کرانههایش را زیر سپیدى برف و در سیاهى زمان گم کرده بود. مرد رهنما گفته بود: «در نهمین شب از مرز خواهید گذشت.» همه مخفیانه و خاموش به مرز نزدیک مىشدیم. همه از زادگاه خود گریخته بودیم. هر یک بهخاطر کسى، چیزى، حرفى… رسیدیم بر بلندى کوهى. مرد رهنما فریاد زد: «لحظهاى درنگ کنید! به عقب بنگرید!» همه ایستادیم. همه به عقب نگریستیم.
«این آخرین نگاهتان به خاکتان خواهد بود.»
خاک زیر سپیدى برف و در سیاهى زمان ناپیدا بود. فقط جاهاى پاى خود را مىدیدیم. همه گریستیم. سپس به سوى مرز دویدیم. یکی از ما آهسته شد. ایستاد. مرد کوچکى بود. هیچ کولهبارى با خود نداشت و همیشه آهستهتر از دیگران، خستهتر از دیگران راه مىزد. مرد کنار صخرهاى نشست. رفتم تا کمکش کنم که برخیزد و با دیگران بدود آنسوى مرز. با لحن سردى گفت: «بروم کجا؟»
«آنسوى مرز.»
«که چه؟»
«پس چرا اینهمه راه؟»
«بهخاطر کلمهها. گریخته بودم و همهی کلمههایم را با خودم آورده بودم تا ببرمشان آنسوى مرز.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.