مادرِ بچهها گفت: «آخرش نفهمیدیم زن است یا مرد. یک سال مهمان ماست، نفهمیدیم.»
گفتم: «دختر است، اسمش هم ماهرو است. من گذاشتم ماهرو.»
«ماهرو کی بوده؟»
«دختر همسایهمان بود.»
«دختر همسایهتان.»
«مادرش میآورد میگذاشت پیش ما. میرفت تو باغها کار میکرد، درختها را هرس میکرد، میوه میچید. کارگری.»
«همبازی، دختر همسایه.»
«چهارسالش بود. من شش سالم بود.»
«از کجا فهمیدی این دختر است؟»
«آب پاک و روشنی که جلویش میگذاری، آینهاش شده. خودش را تو آینهی آب تماشا میکند؛ مدام.»
من از دلبستگیهای تو با آینه دانستم / که بر دیدار طاقتسوز خود، عاشقتر از مایی.[۱]
«خانهی لاکپشتی» «خانهی لاکپشتی»
تو محل معروف بود. خانهای قدیمی تو کوچهی آشتیکنان، دو اتاق کوچولو، حیاط کوچولو، قد غربیل. با درخت پیر انگور. نفتی، پستچی، برقی، آبی، رفتگر، سبزیفروش، بچههای مدرسه میگفتند خانهی لاکپشتی. خانهی ما. پسر بزرگم تازه به دنیا آمده بود.
نفتی داشت نفت میریخت تو بشکهی گوشهی حیاط، چشمش که به او افتاد، لرزید، ترسید. داد زد: «یا ابوالفضل!» رنگش رفت. پیت را انداخت و گریخت. نعره میزد. فریاد میکشید و تو کوچه میدوید.
«مرد گُنده، ترسو، خجالت بکش.» دنبالش دویدم: «نترس، آزاری ندارد.»
«آقا، اگر میخواهید برایتان نفت بیاورم، این را بگیرید.»
آخر تابستان، میانهی پاییز، که نسیمی نرم با تهمایهی خنک میآمد، بشکهمان را نفت میکردیم، ماهرو از بوی نفت بیزار بود، میرفت زیر درخت، بغل کُندهی کُلفت و پیچواپیچ و پوستوِل، سرش را میکرد تو لاک و قشنگ میخوابید.
تو حیاط که راه میرفت، سنگینسنگین، تنبلتنبل میرفت، نرم و آرام. سر بلند میکرد. همهچیز را بادقت نگاه میکرد، با چشمهای ریز، خیرهخیره، طلبکار، پرباد و فیس، راه رفتن ما را زیر نظر داشت. گردنکشیده، پوست شُل و چروک، سر کوچک، گوشهایی که معلوم نبود. گردنش بلند بود، عین مار. کابوس بچگی من مار بود که میآمد؛ آرام، تنلیز و چندشآور، از پاهایم بالا میآمد. میخزید تا به گردنم برسد. روی گردن و دور گوشهایم نرم و چندشآور سینه میکشید. نفسم درنمیآمد، نمیتوانستم جیغ بکشم، نفس بکشم.
لاکپشت ماری بود، تو کاسهای سنگی و سنگین و سفت گِرد شده بود، جمع شده بود، حلقه زده بود. سرش با گردن بلند بیرون آمده بود و دُم کوتاه و آرام جنبانش. تنبلانه و هیهی راه میرفت، انگار روی سینه و گردنم، روی پیشانی، چشمها و سَرم. نفسش سرد بود.
بانو چهارپایهای گذاشته بود جلوی درِ آشپزخانه، رویش نایلون انداخته بود که لاکپشت زمستانها برود آنجا، از باد و باران و برف در امان باشد. نمیرفت. رفتنش از پله و چارچوبِ در سخت بود. اگر همت میکرد کمی به خودش زور میآورد، کاسهی سنگین پشتش را تکان میداد میرفت. کم میرفت.
نشسته بودم تو اتاق، داشتم کتابی ورق میزدم که صدای جیغ بانو آمد. از آشپزخانه پرید بیرون. دستش، نَرمای شَستش، خونچکان بود. کف دستش پر از خون شد، خون میچکید از لای انگشتهاش. خون بند نمیآمد. زیر آب گرفت، رویش یخ گذاشت. از چسب زخم هم کاری برنیامد. اشک میریخت، چهجور. بالا پایین میپرید، عینهو ماهی زنده تو ماهیتابه جِلز و وِلز میکرد. لاکپشت سرش را انداخته بود پایین، آهستهآهسته از آشپزخانه بیرون میآمد. خونهای چکیده بر آجرفرش را بو میکشید. جا به جا روی آجرهای کهنه و ساییدهی حیاط خون ریخته بود. بانو از درد سیاه و بیتاب شده بود. اعظمخانم هم آمده بود، همسایهی دیوار به دیوار. دستپاچه و حیران بردیم درمانگاه سر کوچه.
اعظم به دکتر گفت: «نمیدانم این جانور زشت و نکبتی را از کجا آوردهاند، چرا نگهاش داشتهاند. به چه درد میخورد؟ فقط میخورد و بلانسبت گُه میزند به حیاط و زندگیشان. گند میزند، این هم از کار امروزش. بندازنش بیرون.»
بانو که با دست بخیه و باندپیچی به خانه میآمد، نالید و گفت: «داشتم مرغ پاک میکردم. مهمان داشتیم، بیهوا خزید روی پام، زبانِ زبر و نفس گرمش خورد به پام، کارد تیز بود. یکهو جگرم آتش گرفت.»
لاکپشت رفته بود سهکُنج دیوار، سرش را کرده بود تو کاسهاش، مچاله شده بود و حرف نمیزد.
اعظم سرش داد کشید: «دیدی چهکار کردی، دست این بندهی خدا را. کم بهات محبت میکند؟»
رفتم تو اتاق، صدای ماهرو از حیاط میآمد. صدایی که انگار تو کوه و دشت میپیچید. بغضکرده و چوپانوار:
من از مُلک پدر کِردم جدایی / گرفتم با غریبون آشنایی
غریبون حالت خوبی ندارن / اول مهر است و دویم بیوفایی
به اعظم گفتم: «ناراحت است، دارد غریبی میخواند، شعر روستایی. فقط صدای نی و زنگولهی گوسفند کم دارد.»
«واه، من که چیزی نمیشنوم. این اصلا صدا ندارد. شما چطور میشنوید؟»
«همهی چیزها، حیوانها، آدمها میتوانند با بدنشان حرف بزنند. شما از کجا میفهمید گلدانتان آب میخواهد؟»
«گلهایش پژمرده میشود. برگهایش شُل میشود.»
«از کجا میفهمید دکان آقا رحیم شوهرتان فروشی نداشته، اوقاتش تلخ است، چِکش برگشته. حرف هم نمیزند.»
«اخمهایش را میکشد تو هم، دست خالی میآید خانه.»
«خب این زبانِ بدن شوهرتان است. آقا رحیم.»
«به حق حرفهای نشنیده، خلاصه، از من میشنوید این را بدهید رفتگر ببرد. تا بلایی سر خودتان و بچههایتان نیاورده.»
در را به هم زد و رفت.
سوالی که بیشتر ازمان میکردند: «این چه میخورد؟»
«همهچیزخوار است. هرچه دادیم خورده تا حالا.»
«خیار، کاهو، میوه، نان.»
بانو گفت: «فکر نمیکنم گوشت بخورد.»
«امتحان کن.»
رفت و تکهای گوشت و استخوان آورد. گوشت را با کیف و حرص خورد. استخوان را جوید؛ خِرت و خُورت، کُروچکُروچ. سر بلند کرد.
چشمهاش روشن شده بود، دور دهانش را میلیسید. میخواست، باز هم گوشت میخواست. ترسناک شده بود نگاهش. سر میچرخاند، باز میخواست. رفت طرف پای بانو. بانو ترسید. خودش را کشید کنار. عقبعقب رفت.
گفتم: «مارهای بیابانی را میخورد، آن هم سمی. کمر مارهای چابک را تو یک آن میقاپد. میکشد تو لاکش.»
«اگر شب و نیمهشب، بیاید سراغ بچههامان چی؟! اعظم راست میگفت.»
«نترس.»
«دیگر به او گوشت نمیدهیم. وحشی میشود. بچهمان را میخورد. بوی گوشت وحشیاش میکند.» ماهرو چرخید، پیچید و گردن کشید. آسمان را نگاه کرد، گلهای گلدانها را. دُمش را تکانتکان داد، زبانش را درآورد. گلچینگلچین، پَخپَخ، تنبلانه رفت کنار تنهی درخت. صورتش را چسباند به درخت. خواند:
غریبی سخت مرا دلگیر کرده/ فلک وَر گردنم زنجیر کرده
بچهها پشت هم به دنیا میآمدند. یواشیواش بزرگ میشدند و به مدرسه میرفتند، همکلاسهایشان را میآوردند که ماهرو را ببینند:
«بابام از دهشان لاکپشتی آورده به این گُندگی!»
یکخرده گُنده شده بود، کوچکتر از نعلبکی بود، حالا کوچکتر از پیشدستی شده بود. کمکم جا باز کرده بود. هم تو هیکل هم تو دل ما.
ماهرو حوصلهی مهمانداری نداشت. جلوی بچهها راه نمیرفت. مثل دخترهای ترگلورگل، تازهرسیدهی خجالتی روستایی، ناز میکرد برای خواستگارهایش. سرش را میکرد تو لاکش، کَمکَمک، شیطنت میکرد. از لبهی لاک سرک میکشید، انگار از بالای سنگچین چینه، دیوار گِلی کوتاه. بچههایی که دورش را گرفته بودند، دزدکی نگاه میکرد و باز سرش را میکرد تو. هرچه روی لاکش تلنگُر و مشت میزدند، سرش را درنمیآورد، پا از پا برنمیداشت. بچهها دلخور، لب و لوچه آویزان، میرفتند خانهشان. همین که میرفتند، راه میافتاد تو حیاط. تو کاسهاش یواشکی، آن زیرمیرها، عشوه میآمد، شاید. راه میرفت نرم و آهسته. زور میزد و میریخت. جارو و آفتابه و شیلنگ از دستمان نمیافتاد. حاصل زورش را پاک میکردیم، میشستیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.