شبها زنگِ درِ رویاهایم خوابم را قطع میکند. گاه با بیاعتنایی به خوابم ادامه میدهم ولی گاهی رو به تاریکی پلهها میایستم و با صدای بلند میگویم: «کیه؟» چشمهایم را به جای خالی میدوزم و منتظر صدای پا میمانم اما کسی که منتظرش هستم نمیآید.
شوهرم بیخبر از من کنارم خوابیده. او را زمانی یافتم که نیازمند عشقی تازه بودم. فکر میکردم تفاوت سنی نقش مثبتی در زندگیمان خواهد داشت. بهنظرم مردی همسنوسال خودم نمیتوانست درکم کند؛ مردها خیلی دیر بزرگ میشوند. بالاخره ازدواج کردیم؛ پایانی خوش. زندگی زناشویی بهراستی پایان است، در پس آن چیزی نیست. او را دوست دارم. رابطهمان عمیق نیست اما بد هم نیست. به من خیانت نکرد. درصدد تغییر دادنم برنیامد و قضاوتم نکرد. با خوشرویی تلاش کرد حال و روزم را سروسامان دهد. هیچ دلیلی برای اینهمه غم و درد نمییابم اما دلم درون دیوارهای زندگی امروزم نمیگنجد.
هر شب ساعت را کوک میکنم ولی هر روز صبح دیر به محل کارم میرسم. روزمرگی بر زندگیام سایه انداخته. تمام روز پشت میکروسکوپ عناصر مشابه را میشمارم. نمیخواهم چیزی به کسی بگویم یا حرفهای کسی را گوش کنم. با کلمههای رایج نمیتوانم کنار بیایم. خندههای گستاخانه، قیلوقال تلویزیون و دستورات آشپزی خفهام میکند. دندانهایم را بر هم میفشارم و فقط تحمل میکنم. محل کارم تنهایی مطلق است. به محض رسیدن به خانه باعجله به آشپزخانه میروم. در حال خرد کردن پیاز فکر میکنم بودنم چه ضرورتی دارد و واقعیات جهان را تاب نمیآورم. مانند لاشهی کشتی زنگزدهای هستم که در آبهای راکد لنگر انداخته، حشرهای گرفتار در تارهای عنکبوت. قدرت تجزیه و تحلیل اتفاقات دوروبرم را ندارم. گاهی مشتاقانه دلم میخواهد به جای پایانی خوش، داستانی ناتمام و رقتانگیز داشته باشم.
اما مگر چنین چیزی هست؟
در رویاهایم در مکانهای ناشناس و دورافتاده به دنبال خودم و گمشدههایم میگردم. وقتی در جستوجوی محلی تازه برای آزاد نفس کشیدن هستم و آدمی که زبانم را بفهمد، با نشانههای دردی کهنه روبهرو میشوم. در میزنند. ناگهان میبینم هارون آمده.
مثل قدیمها است، اصلا تغییر نکرده. باز فرق سرش به سمت چپ باز شده. همان سیگار را میکشد. در مورد مسائل پیشپاافتاده صحبت میکنیم. همهچیز آنقدر دور است که تمام کلماتی که برای گفتن به او جمع کرده بودم، در گلویم گره میخورند. میگوید حالش خوب است و نیّتش رفتن به خارج از کشور. سرد رفتار میکند و بیمهر. سالهای زیادی گذشته. میگویم دوباره ازدواج کردهام و صاحب فرزند شدهام. به سیوپنجسالگی قدم گذاشتهام. اهمیت نمیدهد. کلافه شده، حتی گویی مرا گناهکار میداند. سکوت میکنم. زندگینامهام را بادستپاچگی از توی سطل زباله درمیآورم و به او میدهم اما کاغذ پارهپوره شده و قابل خواندن نیست.
از وقتی خواستم معنای زندگی را با هارون جستوجو کنم، آرامش از زندگیام گریخت و از آن روز به بعد نه معنا را پیدا کردم و نه آرامش گمشدهام را. در اعماق وجودم حس میکنم آیندهای که امروزم را فدایش کردم، هرگز نخواهد آمد. از پیش آمدن چیزهای مبهمی که منتظرشان بودم، قطع امید کردهام. هرجور حرکت کنم فرقی نمیکند. وارد مسیری اشتباه شدهام که به مقصدی که میخواستم نمیرسد. اگر ترسو و تنبل نبودم، شاید اینقدر ناامید نمیشدم. خیلی کارها را شروع کردم، خیلی چیزها را امتحان کردم اما به دلایلی نامشخص نتوانستم هیچکدام را به آخر برسانم. در من عزم تمام کردن کارهایی که شروع کردهام، وجود ندارد. هنوز هم دلم برای انجام دادن بعضی کارها و ماندن در بعضی جاها تنگ میشود. تصور اینکه در شصتسالگی چیزی جز فرزندانم نخواهم داشت ترسناک است.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، ارديبهشت ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Düşler ve şeyler سال ۲۰۰۰ در مجموعهداستان gölgede kırk derece منتشر شده است.