ناصر بخشی| اثر:« تمام آینه‌ها تلالو دارند»|۱۳۹۵

داستان

پرتو با همان دقتی که از کلکسیونری کار می‌گرفت و تمبر، عکس یا نسخه‌خطی نفیسی را مرمت می‌کرد، خودکشی کرد. نه گردی روی پارکت بود، نه ظرفی توی ماشین ظرفشویی. حتی رومیزی قلمکار پر از لکه‌ی چربی آشپزخانه را که از ترس رنگ پس‌ دادن هیچ‌وقت نمی‌شست، شسته بود. پرتو اهل مربا درست کردن و سبزی‌کوکو خرد کردن نبود، همیشه هم سر این‌که در آگهی‌های تلویزیونی مایع ‌ظرفشویی و روغن و جاروبرقی را دست زن‌ها می‌دهند غر می‌زد اما این اواخر خانه‌ی تازه اجاره‌کرده‌‌مان شده بود سنگرش. از فردایش که دربه‌در همه‌جا را دنبال نشانه‌ای سر این دیوانگی یکباره‌اش زیرورو می‌کردم دیدم کل لباس‌هایش حتی توخانه‌ای‌ها را هم اتو کرده و به‌قاعده آویزان کرده. انگار بخواهد طعنه بزند تا بوده حواسش جمع زندگی بوده. بالای سرش، روی عسلی پای کاناپه، تکه مقوای جلدسازی تاخورده‌ای را تکیه داده بود به دیوار و رویش نوشته بود: «بیا ره‌توشه برداریم قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم» بعد ورق‌قرص‌های خالی‌شده را مرتب و بافاصله، نه از آن سمت ترکیده، چیده بود ردیف هم؛ مثل کارگردانی که با صد جور صدای پس‌زمینه‌ی محیط بخواهد مستندنمایی‌اش را به رخ بکشد. آن‌قدر وسواس واقعیت داشت، آن‌قدر یک کار را کامل انجام می‌داد ایمان داشتم این‌همه قرص خورده بود که درد نکشد و ضربان قلبش با همان کندی فعالیت مغزی افت کند. اولین بار بود می‌دیدم راحتی خودش اولویتش شده.

یک هفته درب‌وداغان می‌رسیدم خانه. یک پایم بیمارستان بود و شب‌ها خوابم نمی‌برد. آی‌سی‌یو که جای خوابیدن نبود، توی خانه هم با کله‌ی خراب نمی‌شد خوابید. فکر و ذکرم شده بود پنجاه قرص‌، شده بود نور طلایی آباژور که سفیدی سارافون حریرِ روی کاناپه را نباتی‌ کرده بود، قامتی بین دو کوسن در خوابی هزارساله، با موهای مشکی فر مثل شعله‌های پریشان، با صورت سایه‌روشن خوش‌ترکیب، پلک‌های مرطوب از خواب عمیق و بوی شمعدانی آب‌خورده‌ی لب پنجره که نسیم نصف‌شب تو ‌آورد و وزنش را روی پوست پرتو احساس ‌کردم. عذابم هم شده بود این‌که اگر سر شب که زنگ زد کجایی، بهانه‌ی شیفت شب نیاورده بودم و الواتی مجردی نمی‌کردم، زود به دادش رسیده بودم و یک شست‌وشوی ساده‌ی معده نمی‌گذاشت کار به اغما برسد.
هر شب، سر روی بالش نگذاشته، سرگشته پا می‌شدم و دنبال فقط یک نشانه هر سوراخ سنبه‌ای را می‌گشتم. نشانه‌ای مثل خیانت که پاسخ سوال‌های بی‌جوابم باشد. درست که شده بودیم دو زندگی جدا در کنار هم، توام و ضد یکدیگر، یکی دروغ‌زده یکی ترسیده اما دلیل نمی‌شد پرتو که بیمار زندگی کردن بود، بیمار فرهنگ بود این‌طور پنهانی و نگو، این‌طور نامحرم خودش را ویران کند. همان روز اول میان آن‌همه هیاهو و تعیین سطح هوشیاری و سین‌جیم و امضا و ترس زنگ زدن به مامان پرتو که الساعه خودش را از بابل برساند، نمی‌دانم با چه دلی کشیده شدم سمت خانه. عجیب که وخامت حالش ترجیح بعدی مغزم بود. جنگی اسنپ گرفتم بروم سراغ گوشی‌اش تا تلگرام و اینستا و مسنجرش را شخم بزنم و نشانه‌ها را کنار هم بگذارم. نشانه‌هایی که توی دلم زلزله بیندازد. با این‌که مطمئن بودم پرتویی که دم آخری حتی حواسش جمع بوده صورتش را بند بیندازد، حتما پَترن قفل موبایلش را عوض کرده یا تمام اکانت‌هایش را ترمینِیت کرده یا لااقل پیغام‌هایش را پاک کرده اما هیچ‌کدام این‌ها نبود یا من در حال رکب خوردن بودم. در راه برگشت و یک‌ ساعت صندلی عقب همان اسنپ توی ترافیک ماندن و جوریدن گوشی پرتو، جز این ‌که توی گروه مرمت دانشکده قرار سالانه‌شان را پیچانده و آن‌قدر اینستایش را آپدیت نکرده که نمی‌تواند عکس‌های آلبومی را ببیند، چیزی دستگیرم نشد. انگار می‌خواست بفهماند زندگی ساکن و منزهی داشته و تازه بازی شروع شده آقای بی‌عرضه. بازی بود یا انتقام؟ زلزله نیامد اما توی سینه‌ام مثل آب آشفته‌ای که باد تندی بر آن بوزد آشوب بود و زیر و رو می‌شد، موج روی موج.

همان شب اول که فرستادندم خانه، تا صبح در لابیرنت اتاق‌ها و کمدها و کشوها پی حل معما بودم. سراغ جعبه‌ی یادگاری‌هایش رفتم، چی را از کی نگه داشته؟ در حرمان کدام دوست یا همشاگردی سابق مرگ را به هرجور بودن ترجیح داده. هزار کتاب کتابخانه را دانه به دانه بیرون کشیدم، صفحه‌های اول‌شان را چک ‌کردم ببینم کی، کِی، به چه بهانه‌، کتابی را بهش تقدیم کرده. هر جلد را هم یک ‌بار سر تا ته ورق ‌زدم ببینم کدام نامه یا دستخط یا برگ ‌خشکی را لایش پنهان کرده. همه‌ی عکس‌های ریسایکل‌بین لپ‌تاپ را سر جایشان برگرداندم ببینم لحظه‌ی آخر پاک کردن آثار جرم، کدام عکس‌ قدیمی از دست به شانه ‌انداختن‌ها را دیلیت کرده. فرضیه‌ی اول که کمرنگ شد مضمون سریال‌های درپیت به جانم افتاد، داروها و آزمایشات دفترچه بیمه‌ی الان و آن باطل‌شده‌ی قبلی را خط به خط گوگل کردم شاید سرطانی چیزی داشته و از من پنهان می‌کرده تا در کار جدید جا بیفتم.
آفتاب‌نزده که رفتم بیمارستان، مامان پرتو، چادر روی سر کشیده، روی نیمکت پشت در آی‌سی‌یو خوابیده بود. می‌آمد تهران هیچ‌وقت خانه‌ی ما نمی‌ماند و فقط سر می‌زد، شب‌ها می‌رفت پیش خاله‌ی پرتو؛ مادر و دختر تکلفی داشتند با هم، مثلا همدیگر را شما صدا می‌کردند. همان دیشب هم می‌دانستم زور پرستارها و خواهرش بهش نمی‌رسد و پاجوش می‌شود و توی بیمارستان می‌ماند. مهتابی سقفی ته سالن روشن بود، بالای سرش که رسیدم سایه‌ام افتاد روی گل‌های درشت مخمل چادر و پا شد، تسبیح‌به‌دست با چشم‌های خون‌دویده‌ی گودرفته. نگاهی به ته راهرو انداخت. گفتم: «هنوز دکتر نیومده؟» زیر لب صلواتی فرستاد و با سر گفت نه. از وقتی آمده بود توی چشم‌هایم نگاه نکرده بود. مطمئن بودم پرتو چیزی از جزئیات زندگی‌مان برایش نگفته، این‌که ما همدیگر را عوضی می‌فهمیدیم، قضاوت درستی هم از آن ‌یکی نداشتیم اما مامان حق داشت بلای نازل‌شده را از چشم داماد ببیند، از یک آرامش درونی مهیانشده. در شهر درندشت غریب دختر تنهایش را سپرده بود دست مراقبی که خودش مراقبت می‌خواست. سر صبح طاقت حالتی که سرش را تکان می‌داد و به چشمم هم آشنا بود نداشتم. از توی ساک فلاسک را برداشتم بروم پایین پر کنم. با آسانسور نرفتم، شش طبقه راه‌پله‌ی سایه‌روشن‌ را پایین رفتم با خودم فکر کنم توی این اتفاق با هر تهی که داشته باشد خود مامان پرتو قد من مقصر است. شاید اگر این بکن‌نکن‌هایش نبود اصلا پرتو زن من نمی‌شد. وقت‌هایی که می‌خواستم حرص پرتو را دربیاورم می‌گفتم تو برای فرار از شرایط تنگ خانه زن من شدی. هر بار هم عصبانی‌تر می‌شد.
هم‌دانشگاهی بودیم، من طراحی صنعتی می‌خواندم، رشته‌ای در نگاه اول حتی مهم‌تر و سخت‌تر از مرمت اما نمی‌دانم به‌خاطر قد بلندش بود یا تیزی حرفه‌ا‌‌ی یا برداشت و تماس من با آدم‌ها که ابتدایی و حسی بود و مال پرتو عقلانی و روشنفکرانه که همیشه بهش حسی از خودکم‌بینی داشتم. تمنای شکل یکی دیگر شدن داشتم. هرچه من بی‌واسطه به دوروبرم نگاه می‌کردم پرتو انگار یک سنجه با خودش داشت و همیشه از یک ارتفاعی به چیزها نگاه می‌کرد. تا سماور دکه‌دار حیاط جوش بیاید و شش طبقه را بروم بالا، دکتر رفته بود بالای سر پرتو. از آی‌سی‌یو که بیرون آمد مامان پرتو زارزنان دست‌به‌دامانش شد اما اوضاع آن‌قدر وخیم بود که دکتر امیدواری بی‌جا نداد. گفت کاش زودتر، قبل از به کما رفتن بستری شده بود و برای همین دیروز صبح دیگر امکان شست‌وشوی معده را از دست داده‌اند، حداقل تا چند روز جی‌سی‌اسش در کمترین حدش می‌ماند و بعدش هم دعا کنید. پرتو جوری با قرص‌ها تاکتیک دفاعی‌اش را اتوبوسی بسته بود جلوی دروازه‌ی زندگی که هیچ‌چیز رد نشود. اجازه گرفتم و با گان رفتم بالای سرش. نفس را با لوله‌‌ای توی نای، مکانیکی می‌کشید اما صورتش در آرامش مطلق بود. انگشت‌هایش را که توی دستم جابه‌جا ‌کردم راحتی این بی‌خیالی را حس کردم، آرامشی که به هیچ‌چیز شباهت نداشت جز وقت‌هایی که با ترکیب دقیقی از قهوه و رنگدانه‌های زعفران تیشوهای پرس‌شده‌ی کاغذ را همرنگ نسخه می‌کرد. با حرص غریبی که برای خودم هم ناشناخته بود نگاه می‌کردم تصویر شگفت این آرامش را در خاطر نگه دارم. در گوشش گفتم: «پا شو آب‌جوش گرفتم، امروز با هل دم کنم یا بهارنارنج‌های مامانت؟»

شب بعد که رفتم خانه احتمال اعتیاد پرتو خوره‌ی ذهنم شد. گشتن را از کجا شروع می‌کردم؟ زنی که در برابر بلبشوی بیرون، بلبشوی شوهر، در اندرون پناه گرفته سیخ و سنگ و پایپش را کجا پنهان می‌کند، جلوی چشم، دم دست یا پشت جعبه‌ی چوبی قاشق چنگال‌ها، ته کشو؟ توی آن چند روز که هوشیاری‌اش همان نمره‌ی سه مانده بود، شب‌ها گردباد می‌افتاد در فکرم و هر پاره‌ای را جایی می‌برد. شب هفتم نسخه‌ی خطی روی میز کارش را برداشتم، از چرمی براق عطف و بوی چسب ضد اسید پیدا بود پرتو همین یک کار بی‌ربط را هم تمام کرده. کتاب نسخه‌ی کپی دستنویسی بود از رساله‌‌ای در باب تصوف. گفتم بلایی که سر خودش آورده حتما تاثیرات اندرزهای همین پشمینه‌پوش‌ها بوده. ورق زدم. داشتم می‌خواندم «بر بساط باش و گرد انبساط مگرد» که صدای نوتیفیکیشن موبایلش آمد. مثل این یک هفته که هرچی را توی گوشی‌اش می‌آمد لدالورود چک می‌کردم ناخودآگاه از جا پریدم. رفتم توی هال، خلاصه‌ی پیام را روی صفحه‌ی نمایش دیدم، توی ایمو بود، از کانتکتی به اسم رضا روان با پروفایلی بدون عکس. نوشته بود: «سلام پرتوجان، ببخشید اون‌روز نشد صحبت کنیم، فردا ساعت دو ظهر می‌تونی تماس بگیری؟» ساعتی که اغلب من خانه نبودم. بی‌معطلی برایش زدم: «باشه عشقم…» و پشتش چندتا چشمک فرستادم. رندی همین بود جوابم ترکیبی از جدی و شوخی باشد تا قلاب مکالمه به هر طرف خواست گیر کند. یکی دو دقیقه‌ی بعد عکسی از یک جدول برایم فرستاد. بزرگش کردم، بالایش نوشته شده بود: «پروتکل مداخله‌ی آموزش مهارت‌های اجتماعی برای مددجویان». عکس را دادم پایین؛ زیر ستون استانداردها دور خانه‌ی «رعایت شئونات حرفه‌ای و اخلاقی» را قرمز کرده بود. برایم زد: «پزشک شما فقط پزشک شماست» و پشتش کلی شکلک چشمک و خنده فرستاد. حرف جدی‌اش را زده بود و حالا با رندی داشت تلطیف می‌کرد. وارفتم، گوشی را از شارژ کشیدم و نشستم روی کاناپه. باید فکر این را می‌کردم کارش به کلینیک و مشاوره کشیده باشد اما این کدام دکتر مشفقی است که خودش دنبال حال مریضش افتاده. اسمش را توی اینترنت سرچ کردم زود فهمیدم «روان»ی که پرتو توی گوشی ذخیره کرده همان لقب شغلی استاد است؛ روانشناس. گفتم برای درآوردن مشخصات و آدرس مطبش شماره تلفنش را توی اینترنت سرچ کنم که جا خوردم، پیش‌شماره‌اش ۰۰۹۰ بود. رضا روانشناس آداب‌دانی که با مهربانی نگران حال زن من است در ترکیه زندگی می‌کند؟ پیمانه‌ام پر شده بود، طاقت معطلی نداشتم. با همان گوشی پرتو، توی ایمو شماره‌اش را گرفتم.
مکالمه‌های تصویری لحظه‌ای تاخیر دارند و همین برای خوب دیدن چهره‌ی جاخورده‌ی رضا کافی بود. جوانی هم‌سن‌وسال خودمان، با ریش‌وسبیل ‌زده و کلاه برت کجی روی سر. گفتم: «شما با همسر من چی کار دارین؟» نامنتظر دست‌ و پای گم‌کرده‌اش را جمع کرد، از همهمه‌ی اطراف معلوم بود توی کافه‌ای جایی نشسته. گفت: «خانم شما با من کار داره.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.