یک ـ چمدان بستن
تا وقتی زن و شوهر شروع به چمدان بستن نکردهاند تفاوتهایشان آنطور که باید معلوم نمیشود. مثلا معلوم است که شوهر من تا حالا اصلِ طلایی مسافرت به گوشش نخورده: «فکر کن چقدر لباس و پول لازمت میشود: لباسها را نصف کن و پولها را دو برابر.»
دمِ سفر، تختش پوشیده از رخت است. اگر «از قضا» خواستند توی سفر بهش جایزهی صلح نوبل بدهند، لباس مناسبِ مراسم را همراه دارد. همینطور اگر قرار شد در یونیفرم مبدل با چتر پشت خطوط دشمن فرود بیاید یا یک قایق تندرو را وسط طوفان در عملیات ضربت فرماندهی کند. برای ماراتن، بالماسکه، آتشسوزیِ هتل، تورنمنت بولینگ، جشن تکلیف یهودی، مراسم چای ژاپنی یا چهل روز و چهل شب باران بیوقفه، کاملا مهیا است و برای عروسی زیر آب، فتح قله، عوض کردن لاستیک یا به آب انداختن کشتی.
یک اتوی سیصدگرمی دارد که تا میشود و جمع میشود و میشود اندازهی یک خودکار. یک سشوار دارد و یک ساعت که زمان را به وقتِ جاهایی که نیستی نشانت میدهد. (بهخاطر اختلاف ولتاژ، هیچوقت از هیچکدام از اینها نمیتواند استفاده کند.)
برای خودش قهوهجوش دارد و دستگاه پخش و یک ساک ورزشی پر از نوار آموزش زبان. با خودش آخرین رمان دوهزار صفحهای جلد گالینگور تام کلنسی را برمیدارد و یک دوربین دوچشمی، ماشینحسابی که نرخ دلار را تبدیل میکند، یک چاقوی سویسی و چندین حلقه دستمالتوالت. هرکدام از کفشهایش را توی یک کیسهی کوچک میگذارد انگار کادوپیچ است.
اینها یک طرف، خوراکیها یک طرف:گرانولا، بیسکویت، سوپ خشک، میوهی خشک، آجیل، هلههوله و شکلات. انگار قرار است عازم کهکشان دیگری شویم.
من اما از نصایح «سیلویا چمدان» (احتمالا اسم واقعیاش نیست) بهره بردهام؛ کارشناسِ امر چمدان بستن که یک روز مهمان یکی از شوهای تلویزیون بود. سیلویا گفت که اگر درست و دقیق برنامه بریزید میتوانید با دوازده تکه رخت در سه هفته، صدوسیوپنج جور مختلف لباس بپوشید.
قبل از اینکه زیپ تک چمدانم را ببندم شوهرم ـ ایستاده کنار کاروان چمدانهایش ـ گفت: «راسی واسه سهپایهی من جا داری؟» مردهای سهپایهدار به شما خواهند گفت که چطور موفق شدهاند از یک مرغ مگسخوارِ لوچ عکس بگیرند یا از ابری بالای سر کرمیلن که شبیه روح بیلی کریستال بوده ولی بهتان نمیگویند که در آن لحظه سهپایهشان توی اتاق هتل بوده. گفتم: «سهپایه واسه چی میخوای؟» «محض احتیاط اگه یه وقت خواستم دوربین رو ثابت نگه دارم که از یه منظرهی شاهکار عکس بگیرم.»
پرسیدم: «تو یه دوربین اینستاماتیک از بابام قرض کردی که تو جیب پیرهنت جا میشه. چیو میخوای ثابت نگه داری؟» بحث نکردم. سهپایه را چپاندم کنار ستِ دوازدهتکهی صدوسیوپنجحالتهای که قرار بود مرا سه هفته خوشلباس نگه دارد.
دو ـ طفلهای معصوم
روزی که بچههایم نویسنده شوند (که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه) اولین فصلِ اولین کتابشان توصیف این صحنه خواهد بود با حداکثر جزئیات: نشستهاند لبِ تخت و مامان و بابا را نگاه میکنند که دارند برای سفرِ دونفرهشان چمدان میبندند. همینطور که اشکهایشان را پاک میکنند به یاد میآورند که چطور ظالمانه در خانهای با دوهزار دلار اسباببازی، هزار دلار آتآشغال الکترونیک، یک زیرزمین نوشابه، منوهای رنگارنگ و پرستار بچهای که مثل بادیگارد رئیسجمهور چشم ازشان برنمیدارد به امان خدا رها شدند وقتی والدین خودخواهشان داشتند در اروپا عشق و حال میکردند. کتابشان خوراکِ تیتر جلد مجلههای زرد خواهد شد: «پدر بالاسرم بود اما کنارم نبود.»
سوال مهمی که در اینجا باید طرح شود این نیست که آیا پدر و مادر باید بچهها را با خودشان ببرند سفر یا بگذارند توی خانه. سوال این است که بهترین سن برای نبردنشان چه سنی است؟ جوابش این است: هرچه کوچکتر بهتر. آنها که فکر میکنند میشود روی مسئولیتپذیری نوجوانها حساب کرد بهزودی از خواب غفلت بیدار خواهند شد.
واقعیت این است که بچهی سهساله در عرض یک هفته دوهزار تا به کیلومترشمار ماشینتان اضافه نمیکند و اگر رادیاتورش جوش آورد کوکای رژیمی تویش نمیریزد. بچهی سهساله صدوپنجاه نفر از نزدیکترین دوستانش را ـ قبل از اینکه هواپیمای شما از زمین بلند شده باشد ـ به خانه دعوت نمیکند. بچهی سهساله «بودجهی اضطراری» را خرج عوض کردنِ درِ کشوییای که یک نفر با صندلی از وسطش رد شده نمیکند.
بار اولش سخت است. پدر و مادرهایی که قبلا بچههایشان را خانه نگذاشتهاند، از هفتهها قبل ماتم و خودخوری را شروع میکنند؛ با تصورِ آن طفلهای معصومی که نیمهشب از خواب میپرند و داد میزنند: «مامان! بابا!» خودشان را شکنجه میدهند و با خاطرهی صورتهای اشکباری که از آن طرفِ پنجرهی ماشین با حسرت نگاهشان میکنند و دست تکان میدهند به پیشواز ماتم میروند.
واقعیت این است که این احساسها نهایتا ده پانزده دقیقه بیشتر دوام نخواهد آورد. حداکثر تا پای پلههای قطار یا هواپیما.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادوهفتم، اردیبهشت ۹۷ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب when you look like your passport photo it’s time to go home که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است.