خیلیها هستند که در سالگرد چیزها غمگین میشوند؛ در تولدها، در سالگرد ازدواج، در سالگرد آشنایی. ما فراری از فوت کردن کیک و کلاهبوقی سر گذاشتن و عکس یادگاری گرفتنیم اما آنجور هم نیستیم که دلمان بگیرد و از صبح مدام قهوه بخوریم و تپش قلب بگیریم. سالگرد مجله برای ما اینطوری است که تمام شمارههای یک سال را میگذاریم جلویمان و نگاه میکنیم چهکردیم و برای سال بعد چه باید بکنیم. وقتی برای هشتمین سال قرار است اینکار را بکنیم همهچیز ترسناکتر هم میشود، فکر میکنیم هرکاری را بلد بودهایم تا حالا کردهایم، خیال میکنیم باید برویم یککار دیگر بکنیم مثلا در یکجایی که معلوم نیست آبوهوایش مناسب است زعفران بکاریم، یا یک اپ بنویسیم که از روی سوالهای شخصیتشناسی بفهمد آدمها چهجور کتابی دوست دارند. سالگرد مجله ما اینجوریم، از خودمان فرار میکنیم نه آنجور که دمغ باشیم و قیافه بگیریم و برویم توی لک، یکجوری که فقط خودمان میفهمیم کرخت و ناآرامیم.
امسال هم همینجور شد، حرف از اینجا شروع شد که ما کی هستیم؟ این مایی که مجلهی داستان را درمیآورد دقیقا چهشکلی است. اولین سوال خودشناسانهی آدمیزاد همین است، اولین سوالی که بعد از بوییدن و چشیدن و بساویدن دنیا از خودش میپرسد و بعد از هشت سال بهنظر حیاتیترین سوالی بود که باید جواب میدادیم: ما کی هستیم توی داستان؟
ما آدمهای وسواسی داستانبازیم، خورهی خواندنیم، کرمکتابی که از پیلهی کتاب درمیآید، مولع متن، عاشق صندلیهای راحتی که میشود گذشتن ساعتها کتاب خواندن را در آن نفهمید، از آن آدمها که از علامت زدن و تا کردن صفحههای کتاب و مجله بیزارند، جویندهای که ریزریز اسم نویسندهی محبوبش را روی کاغذچسبی مینویسد و کنار دستش میچسباند تا بقیهی آثارش را بیابد. بیشتر از هرکاری خودمان از کارهای تکراری حوصلهمان سر میرود ولی یک چهارچوبهایی را هم رعایت میکنیم؛ اهل اغراق نیستیم، اهل مسامحه یا مصالحه سر ارزشهای ادبی، اهل ادای کسی و چیزی را درآوردن نیستیم، تجزیهناپذیر، تجربهگرا، تجربهگرای محافظهکار، تجربهگرای بیهیاهو، اهل اصلاح درونی، پیشروی بطیء، خیالپرداز، خیالباز، شبها را دوست داریم، متنهای نیمهکاره اذیتمان میکند، آرزوهایمان را یکجایی مینویسیم چون میدانیم هر آرزویی یک روزی دستیافتنی میشود.
جوابهایی که داشتیم بیشتر از اینکه توضیح بدهد ما کی هستیم و ازمان یک کل قابل توضیح بسازد به چیزهای متفاوتی تبدیلمان میکرد، فهمیدیم این مایی که هستیم خیلی اهل توضیح دادن نیست، جوری نیستیم که دلمان بخواهد در یک دسته و گروهی جایمان بدهند، دلمان نمیخواهد به واحدهای سادهتری تبدیل بشویم و جز عشق به خواندن متن خوب مثل باقی آدمها هرکدام ماجراهای خودمان را داریم. هرکی به مجله آمده و رفته کموبیش همینجور بوده، مجموع وسواسهای مرضی از خواندن و نوشتن. شاید با کشف همین وسواس متن بشود هشتمین سال را شروع کرد، جشن گرفت، از سر گذراند، هشتمین سالی که شبیه سالهای قبل یا بعدش نیست، نیست چون حالا میدانیم کی هستیم هرچند که این دانستگی هیچچیزی را روشنتر از قبل نمیکند.
دربارهی این شماره:
يک جام جهانی فوتبال میآید و میرود، هر چهار سال یکبار زیر و رویمان میکند، پشت و رویمان میکند، شیفتهمان میکند و بعد ولمان میکند که حسرت بخوریم و آه بکشیم و با رفقای دنگ کری بخوانیم. امسال که تیم ایران در جام هست همهچیز برای ما هم فرق دارد، دور هم جمع میشویم، دلمان از یکجایی تند و کند میزند، با باختها میمیریم با بردها زنده میشویم. برای ما که یوزهایمان در جام هستند همهچیز فرق دارد، این شمارهی داستان به استقبال این هیجان رفته. در بخش دربارهیزندگی «فریاد عاشقان سینهچاک» حمیدرضا صدر از طلوع و افول بازیکنها میگوید و «شکارچی توپ» روایت کسی است که چند جام جهانی فوتبال را عکاسی کرده. در بخش داستان «دربی بارانی» و «چهارثانیه به پایان» را بخوانید. در بخش روایتهای داستانی «میم عزیزم» جزو اولین سندهای ثبتشده از فوتبال در ایران است و در بخش روایتهای مستند «مردان فوتبالی» تکنگارهای از مربیهای ناکام جام جهانی است، اسطورهزدایی از آدمهایی که در فوتبال همهچیز شدهاند و باز فوتبال هیچشان کرده.
دو به بهانهی سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر هرسال در خرداد گریزی به جنگ میزنیم، آنتکه از تاریخمان که مثل خردهریزههای طلا کف رودخانه میدرخشد و هر بار هم با غربال سراغش رفتهایم دست خالی برنگشتهایم. در بخش روایتهای مستند «وقتی جنگ خواب بود» را از دست ندهید؛ حاصل سالها نامهنگاری یک زوج، یکی در خط مقدم جنگ و یکی در خط مقدم خانه. سوای روح زمانه و سرنخهای جامعهشناسانه، عشقی که در این نامهها موج میزند امروز کمیاب و نایاب است.
سه سرصفحههای این شماره مروری است بر این هشت سال، مثل وقتی که آلبوم بچگیمان را ورق میزنیم و عکس یکماهگیمان را میبینیم، یکسالگی، هشتسالگی. مرور روزها و سالهایی که با شما خندیدهایم، گریستهایم، قد کشیدهایم. آن قابهای رنگی بالای صفحه ما و شماییم در این سالها، اینبار بادقت ببینیدشان. چشمهایتان را ببندید، نیت کنید و فال داستان بگیرید، روزتان را میسازد.
چهار آموزش ناداستاننویسی از آن کارها بود که از اول درآمدن مجله توی سرمان میگشت، قبلش باید توضیح میدادیم که ناداستان چیست و به چه چیزهایی گفته میشود و در فارسی معادل چه چیزهایی است و اینحرفها. پروندهی مفصلی هم در شمارهی۷۰ مجله راجع به ناداستان رفتیم اما بعد اینهمه سال هم هنوز طول میکشد که توضیح بدهیم زندگینگاره داستان نیست و آن بخش اول مجله که اسمش دربارهی زندگی است واقعی است و البته با آنجور خاطرهنویسی متداول در فارسی که تمرکزش بیشتر بر واقعه و آدمها است فرق دارد و شباهتهایی هم؛ که هنوز جستارنویسی در فارسی جا نیفتاده و شرح بدهیم قالبهای متفاوت ناداستاننویسی چهجور در داستاننویسی روز دنیا ترکیب شده که جداکردنی نیست. بعد این سالها بالاخره یک مجموعهی آموزشی ناداستاننویسی انتخاب کردیم که شاید به درد ما و شما میخورد، یک مجموعهی آموزشی که آرام و سر فرصت سعی میکند شگردهای ناداستاننویسی را بگوید، صریح و ساده است و فضلفروشانه هم نیست. از این شماره میتوانید این مجموعهی آموزشی را با عنوان کارگاه ناداستان در بخش دربارهی داستان دنبال کنید، یک سالی شاید و بیشتر ادامه خواهد داشت اما تعقیبکردنش پشیمانتان نمیکند، خواندنش را حتی به نویسندههای حرفهای داستان توصیه میکنیم.
پنج در بخش دربارهی داستان «نوشتن از خود» را بخوانید. لئونارد مایکلز جز اینکه نویسندهی درجهیکی است، جستارهای خوبی هم نوشته، در این جستار از مفهوم غیاب و حضور نویسنده در متن حرف زده و اینکه چطور گاهی غیابها مثل اثر انگشت نویسنده پای اثرش است، غیابی که در دنیای تصویرزده و دیجیتال امروز کمتر و کمتر میشود.
شش هزارویکروز تمام شد. از نتایج سوالهای خودشناسانه پرسیدن یکی هم این است که یک چیزهایی را میگذاری کنار. میدانیم هزارویکروز طرفدارهایی داشته، خودمان که جزو اولین چیزهایی بود که هر شماره میخواندیم اما یک قراری هم با خودمان داریم و آن قرار اینطوری است که متنهای مجله هرچه خوب و عالی وقتی شما کمتر حرفش را میزنید میگذاریم کنار. این یکجور قرار و مدار با شما هم هست، اگر چیزی از مجله را دوست دارید به ما بگویید، به دوستانتان بگویید، به همکلاسی، همسایه، همسر، همسودا. فقط همینجور است که خوبیهای دنیای ما تکثیر میشود، با تکرارش، با تکرار آنچیزها از دنیا که دوست داریم.
هفت جلد و عکس سرفصلهای این شمارهی مجله از استیو مککری عکاس معروف آمریکایی است. در همهی عکسها بچهها در جاهایی که التهاب و درگیری و ناشادی است دنبال توپی میدوند و دنیا و احوالاتش را فراموش میکنند. این بچهها دنیا را نجات میدهند، بچههایی که به آینده تعلق دارند.
هشتدر راستای همان سوال خودشناسانهی سالگردی فکر کردیم داریم پیر میشویم یا پیر شدهایم یا بالاخره این اتفاق لاجرم زندگیمان است. موهای سفید را که نمیشود پنهان کرد. خلاصه اینکه گفتیم ببینیم جوانترهای مخاطب مجله چه میگویند و چه میخواهند. چندتاییشان را دعوت کردیم و حرف زدیم. نتیجهاش را هم میتوانید در بخش بازتاب مجله بخوانید. ما که بعد از جلسه بهنظرمان آمد آنقدرها هم پیر نشدهایم.
نهاشتراک مجله را قرارشده خودمان هم انجام بدهیم. از آنکارها بود که سالها لِکولک میکرد و به جایی نمیرسید. واقعا مجله بعضی جاها و شهرها نمیرود و خیلی هم انگار نمیشود از سازوکار توزیع انتظار داشت. دوستان و همراهان داستان که میخواهند مجله سر وقت دستشان برسد (با احتساب زمان پست یک هفته بعد از انتشار مجله) با شمارهی ۲۳۰۲۳۴۶۳ تماس بگیرند. ما دوست داریم شما مجله را از کتابفروشی یا کیوسکهای روزنامهفروشی بخرید چون در این ماجرا اقتصاد نشر هم رونق میگیرد. کتابفروشها و کیوسکدارها زندگیشان با همینچیزها میگذرد اما در جاهایی که مجله نمیرود یا دو در میان میرود شاید این تنها راهی است که مجله مرتب به دستتان برسد.
ده سرصفحهی جدیدی در بخش پایان خوش شروع شده به اسم «تاریخ مصرف». قرار است اینجا روایتهای هنرمندان تصویری را مرور کنیم. برای شروع سراغ بهمن عبدی رفتهایم که کاریکاتورهایش در سالهای کودکی و نوجوانی ما جادویمان میکرد.
یازدهامسال زودتر از سالهای دیگر نگران کمآبی شدهایم. کمبود آب روابط انسانی را حادتر میکند آن هم در سرزمینی که خشک است و آن هم در سال خشک. فقط با داستان نمیشود زندگی کرد، چیزهای دیگری هم لازم است. اگر روزی تنها یک لیوان آب صرفهجویی کنید، در وضو و مسواک و شستوشو، میشود این سال کم بارش را هم از سر گذراند. خداوند این سرزمین را از شر خشکسالی و دروغ نجات بدهد.
دوازده ما خوبیم نه چون دنیا به دلمان میگردد یا بیغصهی بیدردیم، چون فکر میکنیم این ما، این مایی که داستان را میسازد باید فقط روی خوبش را سرکار بیاورد و در مجله بگذارد، رویی که شما قرار است یک ماه ببینیدش.