دفتر وکالت سارا خیابان شریعتی است، اطراف قلهک اما اتومبیلش را برای تعمیر میبرد آن سر دنیا. تعمیرگاهی در یکی از فرعیهای خیابان آزادی که به قول سارا تعمیرکارهایش خوشبرخوردند و از آدم طلبکار نیستند. آن روز به عماد زنگ زده بود که «وقتی کارِت تموم شد، بیا بریم تا تعمیرگاه.» عماد هم رفته بود و با هم رفته بودند اتومبیل سارا را گرفته بودند. بر که میگشتند، بین راه به تارا زنگ زده بودند که «بیاین بریم گوشهای بشینیم. بریم اون تریایی که چند روز پیش حرفش رو زدی. سینا و کسرا رو هم خودت خبر کن.» تارا همیشه کافهای، رستورانی میشناسد که ما نمیشناسیم. هروقت میخواهیم برویم جایی بنشینیم، گپی بزنیم و چیزی بنوشیم و بخوریم، از تارا میپرسیم کجا. سرش درد میکند برای این کارها.
تارا گفته بود «باشه» و بعد به من زنگ زد. پرسیدم: «کجاست این کشف جدیدت؟ دور که نیست؟» شب باید زودتر برمیگشتم خانه؛ مادربزرگم و دو تا از خالههایم از آمریکا آمده بودند ایران و آن شب مادرم برای شام دعوتشان کرده بود. تارا گفت: «نه، توی کامرانیهست، توی یکی از این برجهای اونجا.» البته توی برج که نبود. بالایش بود. تارا آمد پی من و با هم رفتیم دفتر کسرا و سهنفری راه افتادیم سمت کامرانیه. وقتی رسیدیم طرفهای عصر بود و خورشید پشت برجها، آسمان اما هنوز روشن.
وارد لابیای شدیم وسیع و پر از گلدان و مجسمههای بزرگ مرمر، از روی قالیهای رنگوارنگ و از جلوی آینههای بزرگ روی دیوارها گذشتیم و سوار آسانسوری شدیم پرزرقوبرق، رفتیم سمت بام. کل آنجا به دکور فیلمهای تاریخی هندی بیشتر شباهت داشت تا ساختمانی مسکونی. توی آسانسور خندیدیم و سر به سر تارا گذاشتیم که: «تارا، این دفعه رو گند زدی، آوردیمون چایی قلیون مدرن.»
اما نه. پشتبام فضای دلپذیری داشت. میزها بهقاعده از هم دور. رنگهای ملایم. چترهای آفتابگیر و بین هر چند میز دیوارکهایی تزئینشده با گل و گیاه. جابهجا هم درختچههایی در گلدانهای سفالی بزرگ. دورتادور بام نردههای کوتاه و ورای نردهها هم چشمانداز تهرانِ دمِ غروب از بلندی. قبل از اینکه بنشینیم، ایستادیم کنار نردهها و نگاهی انداختیم به تهرانِ دورتادور که مثل همیشه بود. درندشت و بیدرخت و بیآب اما منظرهای چشمنواز. بهخصوص که آن روز بادی آمده بود و دود و دم همیشگی فراز تهران را جابهجا کرده بود. ابرهای سفیدی بالای کوههای شمیران جمع شده بود. بعد طبق معمول این وقتها، هرکدام سعی داشتیم تا خانههایمان را در آن انبوه سیمان و آجر و آسفالت گسترده زیر پایمان پیدا کنیم. خیابانهای اطراف برج پررفتوآمد بودند و در خیابانها و پیادهروها اتومبیلهایی کوچک و آدمهایی کوچک تند و آهسته در رفتوآمد. کافه شلوغ بود اما هنوز میزهایی خالی بود. ما میزی کنار لبهی بام گیرمان آمد. نشستیم. عماد و سارا هم رسیدند. پیشخدمت آمد و سفارش دادیم و سرمان گرم شد به حرف. آرام حرف میزدیم. نه ما، همه. چون سقفی بالای سرمان نبود و صداها مثل مکانهای بسته در هم نمیپیچید. گاهی دختری، مرد جوانی بلند میخندید. گاهی هم بادی میوزید در شاخ و برگ درختچهها که خشخش میکردند.
سارا داشت از پروندهای میگفت که چند روزی بود مشغولش بود. تا وارد کافه شده بود، خندیده بود و گفته بود: «تارا، چه جایی رو هم انتخاب کردی! این روزها از هرچی برجه حالم بد میشه» و حالا داشت برایمان میگفت. از پروندهی برجسازی که با مالک ویلایی در نیاوران شریک شده بود و در زمینِ ویلا برج بلندی ساخته بود و تمام آپارتمانها را، برخلاف قراردادش با مالک زمین، با قیمت بالا پیشفروش کرده و فروخته بود. حتی سهم مالک را. مالک هم به دادگاه شکایت کرده بود و سهمش را طبق قرارداد خواسته بود. سارا یکی از وکلای مالک زمین بود. گفت شنیده که برجساز سوئیچ یک مرسدس را داده به قاضی دادگاه، گفت که: «من از حالا خودم رو باخته میبینم.» داشتیم به این حرف سارا میخندیدیم که متوجه آن مرد شدیم. مرد آمده بود کنار میز ما ایستاده بود و داشت با پیشخدمت صحبت میکرد. بلند حرف نمیزدند اما به هر حال خیلی نزدیک ما بودند و گفتوگویشان حواسمان را پرت کرد به آن سمت. مرد صدایی کمی بم داشت و لحنی آرام. شصت سال بیشتر داشت. سر و وضع آراسته. به قول کسرا که همیشه به اینجور لباس پوشیدنها و رفتار میگوید «سر و وضع بافرهنگ.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.