طرح: آتلیه داستان

تاریکخانه

همه‌مان عاد‌ت‌ها و وسواس‌هایی داریم که می‌خواهیم از دیگران پنهانش کنیم، چیزهایی که گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز می‌زنیم. «تاریکخانه» آن‌جا است که با این پیچیدگی‌ها و تضادهای شخصیتی‌مان شوخی کنیم، آن‌جا که می‌شود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یک نویسنده نقابش را بردارد و تصویر کمتر دیده‌شده‌ای از شخصیتش را برایمان رو کند و رویش را تو روی مخاطبان باز کند.

همه من را یک آدم لجباز و سرِ موضع می‌شناسند. آدمی که در هر شرایطی خودش است اما واقعیت این نیست. تا حدود زیادی آدم‌هایی که درباره‌ی من این‌طور فکر می‌کنند در اشتباه‌اند. من ترسو‌یم، خیلی ترسو. از این‌که شکل بقیه نباشم می‌ترسم. از این‌که متفاوت باشم و زیادی به چشم بیایم وحشت دارم. نشانه‌هایش الان کمرنگ‌تر شده اما در کودکی پررنگ‌تر بود. زمانی که آبادان زندگی می‌کردیم.

در دوره‌ی دبستان و حتی اوایل راهنمایی در تیم‌ فوتبال دهداری بازی می‌کردم و لباس ورزشی‌مان قرمز بود. عاشق این رنگ بودم و طرفدار پرسپولیس اما نمی‌توانستم به کسی بگویم. مگر می‌شد در آبادان طرفدار صنعت نفت نباشی؟ پسردایی‌ام حمید چهار سال از من بزرگ‌تر بود و من با او و رفقایش حشر و نشر داشتم. با رَعَد سوسکی و ناصر کُلُر و غلام فُگُر. به پسردایی‌ام هم می‌گفتند حمید مرغی. متاسفانه روی من اسمی نگذاشته بودند و همین من را متمایز می‌کرد و تمایز هم که می‌دانید برایم عذاب‌آور است. حمید وقتی می‌رقصید شبیه مرغ کت‌وکولش را باز می‌کرد؛ برای همین به حمید مرغی معروف بود. رعد شبیه سوسک بود؛ دست‌ها و پاهای سیاه و لاغر و بلند و لرزان. انگار مدام در ترس و لرز بود. ناصر همیشه چشمانش قرمز بود، انگار همین الان از استخر آمده بیرون و چشم‌هایش از کلر آب استخر قرمز شده. فُگُر هم در آبادان یعنی نحس و بدشانس. غلام بنده‌خدا از همان کودکی بدشانس بود و تا بعدها که ما دیگر آبادان نبودیم و خبرش می‌رسید بد می‌آورد. از تصادف با دوچرخه و موتور بگیرید تا چیزهای دیگر. این‌قدر معروف بود که یکی از دعواهای همیشگی مادرم با من سرِ غلام فگر بود. این‌که این‌قدر با او نگردم. چون مادرم و همسایه‌های دیگر معتقد بودند فگر بودن او ممکن است مسری باشد و عقل حکم می‌کند با او نرویم و بیاییم ولی من می‌رفتم و می‌آمدم. خلاصه من با رفقای حمید رفیق بودم. آن‌ها در نونهالان صنعت نفت بازی می‌کردند و من در تیم دهداری. آن‌ها می‌خواستند به اعضای لیدرهای صنعت اضافه شوند و باید خودی نشان می‌دادند. حمید که همیشه دست مرا می‌گرفت و با خودش این‌طرف و آن‌طرف می‌برد، مرا هم در فهرست مشتاقان لیدری گذاشته بود. باید مدتی به طور خودجوش در استادیوم آتش به پا می‌کردند تا کارشان دیده می‌شد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.