تجربههای اول هیچوقت کهنه نمیشوند. هرقدر هم زمان بگذرد، اولینبار که پشت فرمان نشستهایم، اولینبار که عاشق شدهایم، اولینبار که اسبابکشی کردهایم در خاطرمان میماند. تجربههای نو قلدرهای چاقوبهدستیاند که توی سیستم مغزی میچرخند و روی مدارهای عصبی حافظه خط میاندازند. در روایتی که میخوانید امین فقیری خاطرهای از پنجاه سال پیش را برای ما زنده میکند، وقتی که میخواسته برای اولینبار سوار اسب شود.
عصر چهارشنبه بود که وانت آقای شریفی جلوی مدرسه ایستاد. راننده از قول آقای شریفی گفت فردا بروم ساردو، مرکز بخش، پنجشنبه و جمعه مهمانشان باشم. روستای ما تا ساردو پیاده دو ساعتی راه بود. یکبار به سرم زده بود و پیاده رفته بودم. محل تردد نبود. پستی و بلندی داشت، تپه پشت تپه. منطقهی سردسیر بود. یک فرسخ را پشت سر گذاشته بودم که چند جا روی خاک بارانخوردهی تپه اثر پنجههای گرگ دیدم. حتما دستهجمعی حرکت میکردند. ته دلم خالی شده بود.
آن سفر پیاده برای ارائهی گزارش بود به رئیس فرهنگ منطقه اما اینبار میهمان بودم. ناگهان به فکرم رسید اسب مش غلامحسین را امانت بگیرم. بهخاطر دخترش که شاگردم بود فکر میکردم نه نمیگوید که نگفت. هیچ سفارشی هم راجع به اسب نکرد. شاید فکر میکرد من که اسب طلب کردهام لابد از دنیای اسبها باخبرم. من نه از اسب چیزی میدانستم و نه هیچوقت سوار شده بودم. فقط اینکه همیشه اسب برایم شکوه خاصی داشت. آن قامت کشیده و یالهای افشان. اینهمه زیبایی گونهای ترس در دلم میکاشت. گاه که از بلندای بام مدرسه سواری را میدیدم که در دامنهی وسیع دشت، رو به کوه، میتازد چه غروری در من ایجاد میشد. شاید ته دلم میخواست به جای آن سوار باشم که دشت را دوپاره میکند و رو به کوه میتازد. میدیدم که حواصیلهای سپید از صدای سمضربههای اسب وحشتزده به هوا میپرند و خواب آسمان را میآشوبند.
مش غلامحسین وقتی فهمید پیشتر اسبسواری نکردهام، حس کردم از اینکه اسبش را به من میسپارد پشیمان است. بیشتر از اسب نگران این بود با گردن شکسته روی ویلچر به شهرم بازگردم. من از آن بالا سرنگون میشدم، وگرنه اسب که راه خودش را میگرفت و میرفت. گفت: «بهتاخت نرو، اگر از روی اسب افتادی حتما یک جایت میشکند. آدم سراغ دارم که تا آخر عمر در رختخواب افتاده. راهش ببر، تفریحانه برو، عجلهای که نداری، یک ساعت دیرتر!»
چه عجلهای داشتم! وانگهی من که قصد تازاندن اسب را نداشتم. از بس قهرمانان فیلمهای وسترن را سوار اسب دیده بودم، فکر میکردم اسب هم وسیلهای است مثل دوچرخه یا موتورسیکلت. سوار اسب که میشوی دیگر اسب جزء وجود تو میشود. فرمانبرت است. میتوانی هر بلایی دلت خواست سرش بیاوری. میماند چگونه روی زین اسب بنشینی. مثل گری کوپر یا گریگوری پک یا کرک داگلاس. هر گاه مارلون براندو را روی اسبش آپالوزا میدیدم نمیتوانستم تفاوتی بینشان قایل شوم. هر دو مارلون بودند. هر دو آپالوزا بودند.
سوار شدم. قشنگ و زیبا بود. دهنه در دستم شکوه دیگری داشت. غلامحسین دربارهی دهنه و تسمهای که در دستم بود توضیحاتی داد که یک کلمهاش را هم نفهمیدم، از بس هیجان داشتم. نمیدانم چگونه حال و احوالم را در آن لحظات بخصوص توصیف کنم. همانند کودکی که شعلههای رقصان آتش جذبش میکند و همزمان وحشت و ترس هم دارد. بالاخره زندگی باید از جایی شروع شود. حرکت کردم. فکر میکنم کمی هم ژست گرفته بودم. اسب آنقدر آهسته میرفت که گویی میخواست سوار خود را به چوبهی اعدام بسپارد. هیجان داشتم. از اینهمه تک و لُک دلگیر نبودم. باید خودم را در سربالاییها و سرازیریها روی زین حفظ میکردم.
روستاییها، که همگی را میشناختم، از سر زمینهایشان برایم دست تکان میدادند.
میدانستم که موسم کاشت سیبزمینی است. فکر میکردم اگر یک دستم را از تسمهی دهنه آزاد کنم حتما از بلندای اسب سرنگون میشوم. دستم را رها کردم و به ابراز احساساتشان پاسخ دادم. وقتی به خود آمدم که روستا و زراعت و کوه محمد حنفیه را پشت سر گذاشته بودم. به تپهماهورها رسیده بودم. کجراهه اما میانبر بود. کمکم داشت خوشم میآمد. کمکم روح گری کوپر و گریگوری پک در من حلول میکرد. اگر کمی اسب را یورتمه ببرم که طوری نمیشود، چه کیفی داشت! اینگونه سواری را با بچهها در کودکی، با چوبی میان پاها، انجام داده بودیم. پس از ساعتی مرکز بخش را با آن درختهای گردو و سپیدار و کوه عظیم و پربرف ساردو آشکارا دیدم. اینجا باید حواسم میبود. طوری میراندم همانند کسی که از تاخت برقآسایی فارغ شده باشد و اکنون اسب و دهنه را آزاد کرده تا هرگونه که میلش است قدم بردارد تا بهاصطلاح عرق اسب خشک شود اما اسب که عرق نکرده بود. دانههای درشت عرق روی گردن و کفل اسب برق برق نمیزد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.