Inka & Niclas

روایت

گاهی هم باید در روی کسانی که دنیا را برای بقیه تنگ می‌کنند شکلک درآوریم. خاطرات خوشی که از دل اتفاقات ناگوار می‌سازیم خاری است در چشم آن‌ها. محمدرضا زمانی همین موقع، دو سال پیش، پروا را کنار می‌گذارد و در خلال شلوغی‌های حادثه‌ی تروریستی فرودگاه آتاتورک می‌رود استانبول تا سر قرار با دوستی بدقولی نکند و خوشی بسازد.

رود گولیت یک ماه تمام هر شب زنگ خانه‌ی ما را می‌زد و می‌گفت با طبقه‌ی بالا کار دارد و اشتباه گرفته. موهای سیاه و فرفری‌اش تمام قاب آیفونی را که تازه نصب کرده بودیم پر می‌کرد. او یک فوتبالیست خیلی خوب هلندی بود با رنگ برنزه و زیبایی که آدم را یاد اشیای قیمتی و پر از خاطره‌ی قدیمی می‌انداخت. سال‌ها از این خواب تکراری دوران کودکی می‌گذشت و وقتی دوباره یادش افتادم که دوستم داشت با دختری هلندی ازدواج می‌کرد. آیرین لبخند زیبا و پهنی داشت با موهای بور. اسم واقعی‌اش ایقن بود ولی بقیه راه راحت‌تری برای صدا کردنش پیدا کرده بودند. امیر اما کمی سبزه و پر از موهای فر مشکی، پیچیده و درهم، بامزه و غم‌انگیز بود و همین یک اسم را بیشتر نداشت. دوست بود و خانواده بود و سال‌ها از این آشنایی می‌گذشت. مادرش می‌خواند: «نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بردیم.» ریتم شادی داشت و ما طایفه‌ی داماد بودیم.

قرار شد عروسی را استانبول بگیریم. آن‌ها از هلند می‌آمدند و ما از ایران و یک جایی این وسط‌ها برای جشن گرفتن به هم می‌رسیدیم. عروس و داماد دو هفته زودتر رسیده بودند ترکیه و ما هنوز تهران بودیم. بلیت پرواز را گرفته بودم و به تمام راه‌های افتادن هواپیما فکر می‌کردم که ماجرایی دیگر آن را کنار زد. بهترین راه فراموش کردن درد ایجاد یک درد بزرگ‌تر است. اتفاق وحشتناکی افتاد. عده‌ای در فرودگاه استانبول تیراندازی کردند و آدم‌ها را کشتند. چند نفر با تمام خاطرات و ترس‌ها و خوشی‌هایشان افتادند کف زمین فرودگاه و جان‌شان را از دست دادند. چمدان‌ها بدون صاحب بر تسمه‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و هیچ‌کس برشان نمی‌داشت. تصویر‌ها و خبر‌ها همین‌طور از تلویزیون پخش می‌شد و نور فلش دوربین چشم را می‌زد.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.