در سفر با قطار، از عجله و هول و هراس همیشگی برای رسیدن خبری نیست و کیفیت مسیر به عجله برای رسیدن میچربد. برای همین هم همیشه پر است از قصه، از مسافرانی که سر صبر سفر میکنند و شوقِ رسیدن را با تجربهی زندگی یکروزه در اتاق ششنفرهی پنجرهدار طاق میزنند، با هممقصدهای تازهیافتهای که تا پیش از این شاید فقط غریبه بودند و حالا بهترین یا بدترین همنشین برای طی کردن مسیرند. اما این تجربه برای رئیس قطارها که بیشتر ساعاتشان را در قطار میگذرانند، جور دیگری اتفاق میافتد. آنها ناظران بیرونی زندگیهای جریانیافته درون کوپهها هستند. زندگیهایی که با آنکه عمر کوتاهی دارند اما گاهی تا ابد امتداد پیدا میکنند. آنها در کنار ساکنان یکروزهی قطار، هر بار زندگی متفاوتی را تجربه میکنند. خصوصا در مسافرتهای طولانی؛ بیشتر شبها تا صبح بیدارند و درست همان زمان که مسافران در کوپههای خود خواباند، مشغول خوشوبشاند، یا به حرکت آرام و منظم درختهای لب ریل خیره شدهاند، مراقباند همهچیز سر جایش باشد، کسی جا نمانده باشد، قطار بهموقع حرکت کند، واگنی جابهجا نشود و... برای هر اتفاقی که آرامش مسافران را به هم بریزد در آمادهباشاند. متن زیر گزیدهای است از خاطرات سلیمان مقدسی که بیش از پانزده سال است رئیس قطار است.
به شیشهی قطار تکیه داده بود و غرق کتاب خواندن بود. قطار تندروی تهرانـ مشهد پردیس بود. مرد بلیتش را که داد دیدم نوشته مقصد: یزد. برای اطمینان دوباره ازش پرسیدم مقصدش کجا است، سرش را از روی کتاب بالا آورد و با لهجهی یزدی گفت: «میرم یزد دیگه.» گفتم اشتباه سوار شده و این قطار میرود مشهد. کلی از مسیر را هم رفته بودیم. گفت چندباری به بیرون نگاه کرده و متوجه شده که اطراف ایستگاه تغییر کرده اما خیلی اهمیتی نداده و مانده بود حالا چه کند. در ایستگاه تهران، چون طول دو قطار کوتاه بود، قطار یزد را هم پشت قطار تهران گذاشته بودند و همین باعث شده بود مسافرها قاتی هم شوند. تصادفا مسافر همان شماره صندلی هم نیامده بود و این مسافر با خیال راحت روی صندلی خالی نشسته بود. در اینجور مواقع که مسافری اشتباه سوار میشود، معمولا مهماندار مقصر است. مهماندار را صدا کردم و کلی از مسافر عذرخواهی کردیم. هر لحظه منتظر بودم که از کوره در برود و با ما درگیر شود. برنامهاش به هم خورده بود و بدون آنکه بخواهد داشت به شهر دیگری سفر میکرد. همانطور بهش زل زده بودم و فکر چاره میکردم که دیدم دارد میخندد. نشست روی صندلیاش، کتابش را دوباره باز کرد و با همان لهجهی شیرین گفت: «عیب نداره، امام رضا طلبیده. میریم یه زیارتی هم میکنیم از اونور میریم یزد.» از نحوهی برخوردش حسابی جا خوردم. کم پیش میآید کسی اینقدر منعطف و خوشبین باشد. با این حرفش، استرسم تمام و کمال از بین رفت. تنها کاری که از دستم برآمد این بود که ناهار مهمانش کنم و با همکارم هماهنگ کنم که او را بدون بلیت از مشهد به یزد ببرد.
در قسمتهایی که خط راهآهن با جاده تقاطع دارد، بیشتر جاها یا زیرگذر گذاشتهاند یا پل. به غیر از این، در موارد معدودی که خط خارج از شهر است و کمتردد، میلههای سیاری میگذارند که به آن میگویند میلههای راهبَر. داشتیم از زنجان به تهران میآمدیم. جاده بارانی بود و خط هم خیس شده بود. من برای پیگیری چیزی به اتاق ترنسترانها رفته بودم. نزدیک تقاطع جاده که شدیم، از دور دیدیم متصدی راهبند دارد میله را میکشد پایین تا راه را ببندد اما یک موتوری که ترکش یک زن و بچه نشسته بودند، سر موتور را از میله رد کرده بود و سعی داشت تا ما نرسیدهایم از خط عبور کند. قطار تندرو بود. داشتیم بهسرعت به او نزدیک میشدیم اما از جایش تکان نمیخورد. در همان وضعیت مانده بود و نه عقب میرفت و نه جلو. خشکش زده بود. ما شروع کردیم به بوق زدن. به راننده گفتم ترمز را بکشد اما برای توقف ضروری به حدود سیصد متر مسافت نیاز داریم تا کاملا متوقف شویم. خیلی به او نزدیک شده بودیم. ضربان قلبم تند میزد. همانطور مسخ سرعت حرکتمان بودم و چشمانم را بسته بودم تا شاهد این صحنهی دلخراش نباشم که دیدم متصدی راهبر، که معلوم بود از موتوری ناامید شده، خودش را به آنها رساند و او و موتورش را به جلو هول داد. به محض اینکه کنار رفتند، مماس از کنارشان رد شدیم. پنجاه متر بعد بهخاطر کشیدن ترمز با تکان محکمی ایستادیم. از آینه نگاه کردم. مرد هنوز توی شوک بود انگار. ایستاده بود آن ور جاده و از جایش تکان نمیخورد. میترسیدم طوریاش شده باشد. یکهو انگار از خواب بیدار شده باشد شروع کرد به داد زدن. موتور را کنار زد و زن و بچهاش را بغل کرد و دستانش را به آسمان برد. صدایش نمیآمد اما از حرکاتش میفهمیدم که تازه فهمیده چه خطری از سر رد کرده. یادم افتاد چند وقت پیش دربارهی مشاغلی حرف میزدیم که دیگر آن تنوع و ضرورت سابق را ندارند و کمکم از بین میروند، مثل کار همین متصدیان راهبر، اما آن روز اگر متصدی راهبر نبود نمیدانستم چه بلایی سر ما و آن مرد میآمد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.