علاوه بر این بابا وقتی چیزی نو میخرید یا اگر انباری ماشین یا زیرزمین را تمیز میکرد معمولا یک جنسی پیدا میکرد که داشته و دیگر نمیخواست و باید از دستش خلاص میشد و از آنجا که باید کلی راه با وانت میبردش سمت زبالهها یا گودویلِ[۱] شهر فقط زنگ میزد و در روزنامهی تریدینگپست آگهی میداد که یکی بیاید مفت و مجانی برش دارد. آشغالهایی مثل کاناپه یا فریزر یا شخمزن کهنه. توی آگهی میگوید رایگان بیایید و ببرید ولی حتی با وجود این بعد از انتشارش طول میکشید تا بنیبشری زنگ بزند و جنسه که وسط راه افتاده بود میرفت روی اعصاب بابا تا بالاخره یکی دو نفری از شهر بیایند و نگاهی بهش بیندازند و آنها هم با دیدنش این پا آن پا میکردند و قیافهشان در هم میرفت انگار ورقِ بازی باشد و دور و بر آن بیلبیلک میپلکیدند و با نوک پا بهش سیخونک میزدند و میگفتند همهی این چیزها را از کجا آوردهای و مشکلش چیست و چرا اینقدر اصرار داری از دستش خلاص شوی.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان The Devil Is a Busy Man سال ۱۹۹۹ در مجموعهداستانBrief Interviews with Hideous Men منتشر شده است.