ساعت دوازده شب صداهایشان خاموش شد. بهخاطراینکه دیروقت بود یا شاید چون خسته شده بودند. من در پذیرایی روی صندلی نشسته بودم و همه در مقابلم جمع شده بودند. انگار آنها را در آینهای زنگارگرفته میدیدم که گاهی نقاطی صیقلی در آن برق میزد. از قیافههایشان متعجب شدم؛ قدبلند و قدکوتاه، با لباسهای جورواجور، در سنین مختلف و با حالات چهرهی گوناگون. تنها وجه اشتراکشان این بود که همگی بامتانت و در سکوت به من زل زده بودند. یادم نیست اول کدامشان آمد طرفم و بدون هیچ حرفی دستِ خداحافظی داد و مرا پشت سرش تنها گذاشت. شاید هوشیاری بود، یا امید، یا آرزو، یا شاید هم شجاعت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان «مرآة» سال ۲۰۱۵ در مجموعهداستان «أنا و أنت» منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان عربی انجام شده.