گذشتهی ادبی ما اوج خودش را در نظم نشان داده و شاعران فاتحان قلههای ادبی ایراناند. نثر ما در مقایسه با زوج منظومش وزن و اقبال کمتری داشته. در تاریخ ادبیاتهای مفصلی که از ایران پیش از اسلام و ایران پس از اسلام نوشته شده، سهم عمده از آن شاعران و آثار منظوم است. در ادبیات پس از اسلام، اگر شاهنامهی فردوسی و خمسهی نظامی و مثنویهای عطار و مثنوی مولوی قلههای داستاننویسی منظوم باشند، بیشک در ادبیات منثور نمونهای همسنگشان پیدا نمیکنیم. با همهی اینها، در عرصهی نثر هم کوششهای فراوانی شده. در قصههای دینی و اساطیری و اندرزنامههای پیش از اسلام و در میان حکایتها و قصهها و مقامات و داستانهای کوتاه و بلند ادبیات پس از اسلام، انواع گونههای داستانپردازی را میتوانیم ببینیم. از حکایتهای کوتاه و سادهی اخلاقی گرفته تا قصههای بلند و سرگرمکننده با زبان ادبیتر و دشوارتر و رمانسهای خیالی و تاریخی طولانی.
در این شماره کنار داستانهای کوتاه کوتاه امروزی، از ادبیات داستانی گذشته هم نمونههایی انتخاب کردهایم. یکی از ویژگیهای قصهگویی فارسی تکرار قصههای مشترک است. گاهی قصهای طی هزار سال بارها در کتابهای مختلف بازنویسی و تکرار شده و هر نویسندهای روایت خودش را ارائه کرده است. در انتخاب این نمونهها تلاش کردهایم داستانهای غیرتکراری و نوآورانهتر را انتخاب کنیم. داستانهایی که شخصیتهایشان انساناند و از دغدغههای انسانی حکایت میکنند و در عین اینکه از کوتاهترین قصههای روزگار خودشاناند، به ریخت داستانهای امروزی شبیهاند.
آنچه در ادامه میخوانید نمونههایی از داستانهای کوتاه فارسی است در بیش از هزار سال قصهنویسی ایرانی.
شیر بر نخجیر
دیوان به شهر گریختند. رستم به دنبال آنها تا دروازهی شهر رفت. [دیوانِ] بسیاری از پایمال شدن مُردند. یک هزار [تن] با زحمت توانستند به شهر درآیند. دروازهها را بستند. رستم با نیکنامیِ بزرگ برگشت. به چراگاهی نیکو رفت، ایستاد، زین برگرفت، اسب را در سبزه رها کرد، جامه درآورد، غذایی خورد، سیر شد، بستری گسترد، دراز کشید [و] به خواب رفت.
دیوان در انجمن به شورا ایستادند و به یکدیگر چنین گفتند: بزرگ زشتی بود و بزرگ شرمساری از طرف ما که از یکتنهسوار چنین به شهر پناه بریم. چرا نجنگیم؟ یا همگی بمیریم و نابود شویم و یا کین خدایان خواهیم.
دیوان، آنان که از جنگ جان به در برده بودند، با ساز و برگِ گران و سلاحِ نیرومند مجهز شدند. با شتاب فراوان دروازهی شهر را گشودند. بسیار کمانگیر، بسیار گردونهسوار، بسیار پیلسوار، بسیار سوار بر خوک، بسیار سوار بر روباه، بسیاری سوار بر سگ، بسیاری سوار بر مار و سوسمار، بسیاری پیاده، بسیار در حال پرواز مانند کرکس و خفاش میرفتند و بسیاری واژگون، سر به پایین و پاها به بالا. غرشی برکشیدند [و] زمانی دراز باران، برف، تگرگ [و] تندر بزرگ برانگیختند. دهان را باز گشودند [و] آتش، شعله، دود رها ساختند و به جستوجوی رستم دلاور رهسپار شدند.
آنگاه آمد رخش تیزهوش [و] رستم را بیدار کرد. رستم از خواب برخاست، در حال، جامهی پوست پلنگ پوشید، ترکشدان بربست، بر رخش سوار شد، به سوی دیوان شتافت. چون رستم از دور سپاه دیوان را دید، به رخش چنین گفت: بیا ای سَرور کمکم بگریزیم، کاری کنیم که دیوان را به سوی جنگل [بکشانیم]. رخش پسندید. در دَم رستم بازگشت. وقتی دیوها چنین دیدند، بیدرنگ هم سپاهِ سواره و هم پیاده به پیش تاختند و به یکدیگر گفتند: اکنون ارادهی سردار شکسته [و] دیگر با ما توان نبرد نخواهد داشت. هرگز رهایش نکنید، او را نبلعید، بل چنانکه هست، زنده بگیرید تا او را تنبیه دردناک و شکنجهای سخت نشان دهیم.
دیوان یکدیگر را سخت برانگیختند. همگی فریاد برکشیدند و از پی رستم روان شدند. در آن هنگام رستم بازگشت و بر دیوان حمله برد، چون شیر دژم بر نخجیر و یا کفتار بر گلهی رمه و یا شاهین بر خرگوش و یا خارپشت بر اژدها [و دیوان به هزیمت شدند].
مطالعات سُغدی (مجموعهمقالات)،
دکتر بدرالزمان قریب، به کوشش محمد شکری فومشی، طهوری: ۱۳۸۶.
شولم شولم
شبی دزدی با یاران خود به دزدی رفت. خداوند خانه به حسِ حرکت ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزداناند. قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید. آنگه فرمود که: من خود را در خواب سازم و تو چنانکه ایشان آواز تو میشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس به الحاحِ هرچه تمامتر که این چندین مال از کجا به دست آوردی. زن فرمانبرداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت.
مرد گفت: از این سوال درگذر که اگر راستيِ حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید. زن مراجعت کرد و اِلحاح در میان آورد.
مرد گفت: این مالِ من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شبهای مُقمِر پیش دیوارهای توانگران بایستادمی و هفت بار گفتمی شَولَمشَولَم و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی و بر سر روزنی بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شَولَم و از ماهتاب به خانه درشدمی و هفت بار دیگر گفتمی شَولَم. همهی نقودِ خانه پیش چشم من ظاهر گشتی. به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شَولم و بر مهتاب از روزنِ خانه برآمدمی. به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی. بهتدریج این نعمت که میبینی به دست آمد اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خللها زاید.
دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادیها نمودند و ساعتی توقف کردند. چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند، مقدّم دزدان هفت بار بگفت شَولَم و پای در روزن کرد. همان بود و سرنگون فروافتاد.
خداوند خانه چوبدستی برداشت و شانههاش بکوفت و گفت: همه عمر بَر و بازو زدم و مال به دست آوردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری؟ باری بگو تو کیستی.
دزد گفت: من آن غافلِ نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوسِ سجاده بر روی آب افگندن پیشِ خاطر آوردم و چون سوختهی نمداشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم.
کلیله و دمنه، ابوالمعالی نصرالله منشی،
تصحیح مجتبی مینوی، امیرکبیر: ۱۳۸۳.
سوار و بارگیرش
مردی جامهفروش رزمهی جامه دربست و بر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را. سواری اتفاقا با او همراه افتاد. مرد از کشیدن پشتواره به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. به سوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهی من ساعتی در پیش گیری چندانکه من پارهای برآسایم، از قضیت کرم و فتوت دور نباشد.
سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحملان بار کلفت در میزان حسنات وزنی تمام دارد و از آن به بهشت باقی توان رسید اما این بارگیر که من دارم دوش را تب هر روزه جو تمام نیافته است و تیمار بهقاعده ندیده. امروز آن قوت ندارد که او را به تکلیفی زیادت شاید رنجانید.
در میانه خرگوشی برخاست. سوار اسب در پی او برانگیخت و بدوانید. چون میدانی دو و سه برفت اندیشید که اسبی چنین دارم، چرا جامههای آن مرد نستدم و به گوشهای بیرون نرفتم؟ والحق جامهفروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر سوار جامهی من برده بودی و دوانیدی، به گَردش کجا رسیدمی؟
سوار نزدیک او بازآمد و گفت: جامهها به من ده تا لحظهای برآسایی.
مرد جامهفروش گفت: برو که از آنچه اندیشیدهای من نیز غافل نیستم.
مرزباننامه، سعدالدین وراوینی،
تصحیح محمد روشن، بنیاد فرهنگ ایران: ۱۳۵۶.
خاکخوار
در وقت بهرام گور مردی بود که پیوسته گدایی کردی و چون طعام نیافتی خاک خوردی. روزی بهرام به شکار میرفت. خاکخوار بر راهگذر او ایستاده بود و خاک میخورد و نشاط میکرد. بهرام گور متعجب شد و گفت: هرگز نشنیدهام که کسی خاک خورد. پس بفرمود تا او را به خدمت آوردند. بهرام از وی سوال کرد که تو از کجایی؟
گفت: من از خاکم و خاک را زادهام.
گفت: نام تو چیست؟ گفت: خاکخوار و خاکسار.
پرسید که چگونه به خاکخواری افتادی؟
گفت: تا تو به پادشاهی افتادی من به خاکخواری افتادم.
بهرام فرمود که از ما چه میخواهی؟ گفت: حاجت من به تو آن است که مرا شغلی بفرمایی از اشغال خویش تا بدان قیام نمایم. بهرام گفت: این مرد نه همانا که از عهدهی هیچ شغل برون تواند آمدن. پس بفرمود که او را شغلی دهید که در آن هیچ نفعی نبود و تفویض آن شغل خللی در ملک نزاید.
چنین گویند که هر روز در مطبخ بهرام گور دو هزار بیضهی مرغ خرج شدی. بهرام فرمود تا هر روز آن بیضه را از بازار بستاند و به مطبخ سالار برساند. چون خاکخوار یک روز آن عمل بکرد، دیگر روز ده بیضهی بزرگتر برگزید و آنها را به ترازو کشید. پس بازاریان را گفت: فرمان بر آن جمله است که هر روز این دو هزار بیضه بدین وزن دهید. بازاریان متحیر شدند و قرار دادند که هر روز این دو هزار بیضه چنانکه پیشتر میدادند بدهند و در عوض صد درهم به وی تسلیم کنند تا ایشان را رنجه ندارد. خاکخوار آن سیم میستد و بدان تصرف میکرد. سالها بر این برآمد و توانگر شد. بر رهگذر بوستانی بهغایت نزه بساخت. روزی که بهرام گور به شکار خواست رفت، ضیافتی عظیم خوب ترتیب کرد و بر در باغ منتظر میبود. چندانکه رکاب دولت بهرام برسید، خاکخوار خدمت کرد. بهرام گفت: کار تو در آن عمل به کجا رسید؟ گفت: اگر پادشاه زحمت بکشد، ساعتی در این باغ تماشا کند و مشاهده نماید که حال من به کجا رسید. بهرام در باغ آمد. باغی دید چون بهشت و بر لب حوض، خوانی سخت باتکلّف کشیده و انواع خوردنیها بر آن نهاده. بهرام را عجب آمد و چون از طعام فراغت یافت، گفت: ای خاکخوار، این همه نعمت از کجا آوردی؟ گفت: از عمل تو. بهرام گفت: آن افکندگی اول چه بود؟ خاکخوار گفت: آن دام این بود. بهرام را از کمال کفایت او عجب آمد و وزارت خود به وی تفویض کرد و از جملهی معتبران گشت.
جوامعالحکایات و لوامعالروایات، سدیدالدین محمد عوفی،
تصحیح امیربانو مصفا (کریمی)، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی: ۱۳۸۷.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.