عکس‌ها: ستاره سنجری| از مجموعه‌ی «بی‌صدا»| ۱۳۹۱

داستان

مرد گفت: «بی‌فایده‌ست. خسته شدم، حوصله‌م سر رفت، چشم‌هام هم دیگه درست نمی‌بینن. اگه رضایت بدی بریم دیگه» و قلاب را از آب درآورد و مشغول جمع کردن کاسی شد.
زن به آسمان نگاه کرد: «هوا هم داره خراب می‌شه. خدا کنه بارون نیاد.»

مرد گفت: «نه بابا هوا خوبه. این‌جا زیاد این‌طوری می‌شه. یه لحظه ابریه، یه لحظه آفتابی.» زن آه کشید. کیسه‌ی ماهی را برداشت و در کوله‌ی مرد گذاشت.

«مگه نگفتی خیلی‌ها می‌آن؟ هیشکی نیست که.»

مرد حالا دست‌هایش را در آب فرو برده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.