مرد گفت: «بیفایدهست. خسته شدم، حوصلهم سر رفت، چشمهام هم دیگه درست نمیبینن. اگه رضایت بدی بریم دیگه» و قلاب را از آب درآورد و مشغول جمع کردن کاسی شد.
زن به آسمان نگاه کرد: «هوا هم داره خراب میشه. خدا کنه بارون نیاد.»
مرد گفت: «نه بابا هوا خوبه. اینجا زیاد اینطوری میشه. یه لحظه ابریه، یه لحظه آفتابی.» زن آه کشید. کیسهی ماهی را برداشت و در کولهی مرد گذاشت.
«مگه نگفتی خیلیها میآن؟ هیشکی نیست که.»
مرد حالا دستهایش را در آب فرو برده بود و به آنها نگاه میکرد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.