عکس‌ها: ستاره سنجری| از مجموعه‌ی «بی‌صدا»| ۱۳۹۱

داستان

خط ممتد جاده و پلیس‌هایی که با دوربین چند پیچ دورتر منتظر بودند تا سبقت غیرمجاز بگیری و جریمه‌ات کنند مجبورم کردند چند کیلومتر پشت کامیون آرام رانندگی کنم. توی سربالایی جاده نفس کامیون به هن‌هن افتاده بود. همان موقع نوشته‌ی پشت کامیون نظرم را جلب کرد. سبقت که گرفتم و بالای گردنه رسیدم، زدم کنار تا استراحت کنم. یک ربع بعد کامیون به همان قهوه‌خانه رسید. از جاده که پیچید توی شانه‌ی خاکی، گردوخاک بلند شد. راننده بوقی زد و صدا پیچید توی دل کوه. از بالای رکاب که پرید پایین، دستی برای صاحب قهوه‌خانه تکان داد. قهوه‌چی کنار سماوری که بخار از آن بلند می‌شد تا کمر خم شد. تا کنار میز ما آمد، یکی از صندلی‌ها را برداشت و پشت ما رو به منظره‌ی زیبای گردنه‌ی حیران نشست. دمغ توی خودش بود. انگار کشتی‌هایش یک جای دوری وسط اقیانوس غرق شده بود. یک دستش سیگار بود و با دست دیگرش تسبیح می‌انداخت. دود سیگار را که بیرون داد، صورتش پشت دود گم شد. چشم دوخته بود به ویلاهایی با سقف‌های رنگی که بی‌قاعده روی کوه گُل کرده بودند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.