غروب با اغو قایق حلبی را به آب انداختیم. تو کاشانهی ما فقط قلاب درشت و نخ ماهیگیری ضخیم بود. قرار بود یا چیزی صید نکنیم یا ماهی گردنکلفتی که بشود باهاش عرض اندام کرد. اغو آدمی نبود مفتکی کسی را با خودش ببرد دریا. به خاک آقابزرگم قسم خوردم اگر ماهی گرفتم نصفش را تقسیم کنم. اغو ماهی برای شکم خودش یا فروش نمیخواست. دو سه سالی از من بزرگتر و دلباختهی دخترخالهاش بود. ماهی را برای هدیه میخواست.
وسط دریای ظلمانی سوسوی چراغهای بندر پیدا بود. سکوت بود و جز صدای دلنشین برخورد ریز موج به بدنهی قایق حلبی هیچ صدایی نمیشنیدیم. اغو نگاهی به ستارهها کرد. یک دست نخ ماهیگیری و دست دیگرش به سمت ستارهها نشانه رفت. گفت: «ای ستارهی عیوقن، ای بنات النعش، ای فرگت، هرکی یه ستارهای داره.» گفتم: «اغو، ما هم ستاره داریم؟» گفت: «ها عامو، مو یه ستارهای تو آسمون دارام یکی تو خشکی» و باحسرت به چشمانداز شهر نگریست و سکوت کرد. گفتم: «خدا بزرگن اغو، ایشالا ستاره هم زنت میشه. بچه هم گیرتون میآد. پیر هم میشین.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.