عروس که شده بود برایش یک مثقال طلا هم نخریده بودند از تنگی دست داماد. نه گوشوار و نه النگو و نه سینهریز. انگشتر حتی. حلقهی مسی انداخته بود توی دستش. وقتی درش میآورد دور انگشتش سیاه بود و با کف و آب هم پاک نمیشد.
حالا گوشوار خورشیدی را بالا گرفت پیش چشم. نگین یاقوت درشت سرخش برق میزد. شبیه دانهی انار. سرخ بود و دلش را آب میکرد. چه حس خوبی داشت زندگی با یک تکه جواهر. خندیدن و حرف زدن و تکان دادن سر و گردن، همراه با جواهری که توی گوشها تاب بخورد و برق بزند و چشمها را برگرداند سمت خودش.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.