زمانی وارد شدن به روزنامههای معتبر کشور به اندازهی ورود به دانشگاههای درجهی یک دشوار بود. این قبولی تازه نقطهی آغاز راه روزنامهنگار شدن بود. باید زیر نظر اساتید فن و ژورنالیستهای کهنهکار مینشستی و چشم و گوش تیز میکردی تا ذرهذره خبر بنویسی و گزارش بگیری. محسن میرزایی از جمله پذیرفتهشدگان کنکور روزنامهنگاری است. مردی که بیش از شصت سال در این عرصه فعالیت کرده و پلههای موفقیت را یکیک و سر صبر بالا رفته.
سال ۱۳۳۵، هم داشتم با استادم دکتر معین روی تزم «تطبیق افعال در زبان فارسی» کار میکردم، هم در مدرسهی سنلویی تدریس میکردم. سنلویی مدرسهای بود زیبا با ساختمان اندرونی و بیرونی و شاهنشین، بالاتر از توپخانه، بین لالهزار و فردوسی. محل تحصیل بچههای اعیان و اشراف بود و شهریهی سنگینی داشت. آداب مدارس دیگر را نداشت، مثلا صف که میایستادند بروند کلاس، کشیشی میآمد آکاردئون میزد، موزیک میزدند، فرانسه درس میدادند، فارسی درس میدادند. بیشتر هنرمندان ایران مثل نیمایوشیج، خانلری و نفیسی تحصیلکردهی آنجا بودند. البته آن زمان که من درس میدادم، دیگر آن اشرافیت را نداشت اما به هر حال محصلینش بچههای همان آدمهایی بودند که قبلا خودشان فارغالتحصیل سنلویی بودند یا بچههایی از طبقهی اعیان جامعهی آن روزگار.
یکی از همین روزهای تدریس بود که در روزنامهی اطلاعات آگهی برگزاری یک دورهی آموزش روزنامهنگاری به چشمم خورد. ظاهرا مدیر روزنامهی اطلاعات به این نتیجه رسیده بود که کادر فعلی روزنامه قادر به نوآوری نیستند و از دانشکدهی حقوق خواسته بود تا در امر آموزش خبرنگار و روزنامهنویس یک دورهای را به صورت مشترک برگزار کنند. من به درس دادن قانع نبودم، ماجراجویی جوانی داشتم؛ میخواستم پرواز کنم و دستم جایی بند شود. به روزنامه نامه نوشتم و بلافاصله جوابش آمد. خوشحال شدم. نوشته بودند فلان روز و فلان ساعت بیایید برای امتحان. گفتم نهایت یک مصاحبهی ده دقیقهای است. با خانواده و دوستان قرار گذاشتیم بروند سینما ایران و بلیت هم بگیرند تا بعد من خودم را برسانم. ساختمان قدیم اطلاعات ابتدای خیابان خیام بود، کمی بالاتر از قورخانه روبهروی باغ ملی. وارد حیاط که شدم دیدم ای داد بیداد، اینها همه آمدهاند امتحان بدهند؟ شاید نزدیک پانصد نفر میشدند. با تشریفاتی میز گذاشته بودند و آدمها نشسته بودند. تابستان بود و هوا گرم. مرعوب این فضا شدم. این فضا همانجایی بود که روزنامهفروشهای دوچرخهسوار جمع میشدند. روزهای عادی هفته، یک لحظه در باز میشد و تمام دوچرخهسوارها که سهمیهشان را گرفته بودند از در حیاط میزدند بیرون. انگار دریچهی سدی را باز کرده باشند. آنوقتها هر کدام از این دوچرخهسوارها خودش مخیر بود چه موضوعی را فریاد بزند. از میان تیترها، به طبع خودش، یکی را انتخاب میکرد و داد میزد؛ اطلاعات، اطلاعات، جنگ جهانی فلان آغاز شد، قاتل فلان دستگیر شد. لحظهای که بیرون میریختند، هیجانی شکل میگرفت که آدم میخواست روزنامه بخرد. رکاب هم میزدند که زودتر برسند، مثل مسابقات دوچرخهسواری. روزنامهها را هم که میبردند روی دکه یا تخته، باز با صدای بلند تیترخوانی میکردند. اما آن روز آنجا را صندلی گذاشته بودند برای امتحان و خبری از دوچرخهسوارها نبود.
سوالات را که بیشتر اطلاعات عمومی بود گذاشتند جلویمان. تا آن روز چنین شکل امتحانی ندیده بودم. تستی بود. بعدها فهمیدم به کمک آقای دکتر عمید که رئیس دانشکدهی حقوق بود از دانشگاه تهران کامپیوتر آورده بودند برای تصحیح برگهها. برای آن دوره حرکت مدرنی بود. امتحان سه چهار ساعتی طول کشید و مطمئن بودم خانواده دلواپس من شدهاند. وقتی بهشان رسیدم که فیلم تمام شده بود.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.