تند پیچیدم تو کوچهی پنجم. گفتم یک خداحافظی سریع با ستاره میکنم بعد میافتم دنبال بقیهی کارها. قرار بود عصر آن روز خرت و پرتهایم را با وانت بفرستم سمنان، خودم هم دو روز بعد بروم. بهمن که پایاننامهام تمام شد از دانشگاه آزاد سمنان زنگ زدند گفتند ده واحد تدریس برایتان گذاشتهایم. اول مردد بودم، جواب ندادم. گفتند استادها خیلی تعریفتان را کردهاند اگر بیایید ماموریتی حساب میکنیم. برای اقامت هم خانههای اساتید هست، گفتم میآیم. شاید خودشان هم احتمال نمیدادند قبول کنم. زنها معمولا مشکل خانه و خانواده دارند ولی برای من اتفاقا از کار توی تهران بهتر بود. کمِ کمش اینکه از غرغرهای مامان سر اینکه زیاد کار نکن و تا نصفه شب بیرون نمان خلاص میشدم. خودم و خودم، همانی که همیشه میخواستم و همیشه یکی بود که دل بسوزاند و نگذارد.
کوچهی پنجم خیلی گشاد بود تازه وسطش را هم نمیدانم برای آب یا گاز کنده بودند. گیر افتادم. پشت سر ماشین بود، نمیشد دور بزنم. متلکهای رانندهی سبیلوی پیکان پشت سری دربارهی رانندگی زنها را لازم نبود بشنوم، از تکان لبها و حرکات صورتش میشد فهمید دارد چی بارم میکند. آنقدر تند کشیدم کنار که وسط متلکها دهانش باز ماند. درِ راننده چسبیده به دیوار، پارک کردم و راه دادم رد شود. تا وقتی دور میشد، توی آینه مرا نگاه میکرد. خودم از در سمت کوچه باید پیاده میشدم. از روی دنده رفتم روی تپه کاغذی که روی صندلی کناری درست شده بود. یک کپه از مقالههای ژورنال مهندسی مکانیک. فاکتور وسایلی که این چند روزه خریده بودم برای خانهی سمنان، به اضافهی روزنامههای چند روز قبل که فقط رسیده بودم تیترهایشان را توی ترافیک بخوانم. آمدم پیاده شوم یادم افتاد چند وقت است یک مجموعهشعر فروغ گذاشتهام تو داشبورد که بیاورم برای ستاره. لای کتابهایم پیدایش کرده بودم. فکر کرده بودم به درد کی میخورد؟ یادم افتاده بود به ستاره. دختریهایش به شعر علاقه داشت. کتاب را دورهی لیسانس از کتابفروشیهای خیابان انقلاب خریدم. همان چند وقتی که اهل حال شده بودم و از این جور چیزها هم میخواندم. فقط تو جمع و جورکردنها دقت نکرده بودم که توی صفحهی سفید بعد از جلد، چند خط نوشتهی مدادی هست. تازه توی ماشین دیدم. زشت بود این جوری کتاب را بدهم به ستاره. تو ماشین هم تنها چیزی که پیدا نمیشد پاککن بود. یادداشتها خط خودم بود، ریز و کج و کج، پایین صفحه؛ احتمالا چیزهایی که آخر شب، وسط خواندن شعرها یادم میآمده و میترسیدم صبح یادم نماند: فرم «حذف و اضافه» را از آموزش بگیرم. سفارش به معلم رهام دربارهی ساعت شربتش. چرا معلمشان سر کلاس نقاشی نمیگذارد بچهها حیوانها را همانجور که دوست دارند بکشند؟ مدل نباید بدهد.
کتاب را برگرداندم توی داشبورد. لای آچارها و مدارک. چند دقیقه، دست روی دستگیره در نشستم و زل زدم به روبهرو. ماشینها از خیابان اصلی تند رد میشدند. ته کوچه، یک دسته کارگر با لباس یکسره خاکستری نشسته بودند کنار متهی سوراخ کردن آسفالت. لابد سرکارگرشان هنوز نیامده بود. فکر کردم برای چی آمدم اینجا؟ خبر دانشگاه سمنان را تلفنی هم میشد گفت. خداحافظی جانانه نمیخواست. سفر قندهار که نمیرفتم. سیصد کیلومتر بود تا تهران، دستکم ماهی یکبار هم برای سر زدن مجبور میشدم بیایم. بعد فکر کردم امروز هیچی، همیشه برای چی میآیم اینجا؟ دفعهی پیش که آمدم «هفت تیر» مانتو بخرم، چی شد که الکی پیچیدم تو کوچهی پنجم؟ مثلا دلم تنگ میشود برای ستاره؟ من و دلتنگی؟
ستاره را از اول دبستان میشناختم. خانهشان تو کوچهی کناری بود. یک روز صبح، درِ خانه را که بستم دیدم پشت سرم ایستاده. روزهای قبل دیده بودم که دست تو دست مامانش میآمد مدرسه. من تنها میرفتم. رویم را که برگرداندم، تند گفت: «مامانم مریض بود گفت با تو بیام» و دست چاقالوی کوچکش را گذاشت تو دست من. یکریز هم تا مدرسه حرف زد انگار صد سال باشد که آشناییم. از همان روز دیگر عادت کردیم با هم برویم. صبحها راههای میانبر جدید پیدا میکردیم، عصرها یک مسیرهایی پیدا میکردیم که دیرتر برسیم خانه. تا آخر دبیرستان برنامهمان همین بود. تو مدرسه دوستهای خودمان را داشتیم ولی رفتوآمدمان با هم بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.