شاهکارها هر چند سال یکبار خلق میشوند. تولید آثار درخشان بهصورت پیوسته، اتفاقی نزدیک به محال است. همین واقعیت است که «ریپرینت» یا «بازنشر» را به یکی از شیوههای مرسوم ارائهی محتوا در نشریات ادبی و هنری تبدیل کرده. اگر انگشت روی تاریخ خلق این کارها بگذاریم، تازگی و طراوتشان هنوز از قاب بیرون میریزد. برای فصل اول این بخش که ازچند شمارهی پیش شروع شد سراغ بهمن عبدی رفتهایم. طراح و انیماتور باسابقه که با آثارش در تلویزیون و مطبوعات روزهای کودکی و جوانیمان را جادو میکرد. برای قسمت سوم، از او سراغ کاراکترهای تبلیغاتیاش را گرفتیم.
گمانم سال ۶۷ یا ۶۸ بود، توی تلویزیون کار انیمیشن میکردم. برای مجلهی فکاهیون هم کاریکاتور میکشیدم و بعضی شبها تا صبح بیدار میماندم تا بتوانم کاریکاتورهایم را سر موقع تحویل دهم. به غیر از علاقهای که به کاریکاتور داشتم به پولش هم نیاز داشتم. پدرم داشت دیالیز میشد و همسرم در آستانهی سزارین بود. اما سردبیر مجله خیلی خوشحساب نبود. هر ماه یک چک پنج هزار تومانی میداد دستم برای چهار شماره. وقتی میبردم نقدش کنم بانک میگفت چهارصد پانصد تومانش کم است. نه دلم میآمد چک را به اجرا بگذارم نه میتوانستم از خیر پول بگذرم. سریع کسری را میریختم به حساب تا پولم زنده شود. بعد از مدتی دیدم این شده یک رویهی ثابت. یعنی هر ماه بخشی از پول را باید خودم میدادم. راستش یک روز بهم برخورد. توی آنهمه گرفتاری، داشتم به خاطر هنری که با وسواس، انرژی بیشتری صرفش میکردم اینقدر تحقیر میشدم. تصمیم گرفتم دیگر کاریکاتور نکشم.
یک روز، یکی از دوستان دوران دانشجوییام را توی یک مهمانی دیدم. تازه مدیر یک کارخانهی کمپوتسازی شده بود. خیلی اتفاقی تا فهمید کاریکاتور را بوسیدهام گذاشتهام کنار پرسید میتوانم کار گرافیک و لیبل و بروشور هم انجام دهم یا نه. با آنکه تجربهای نداشتم اما قبول کردم. فردایش یک سری عکس و بروشور خارجی از گلابی و کمپوت برایم فرستاد. من هم شروع کردم به اتود زدن. یک هفتهای طول کشید تا طرحها آماده شد. دوستم آنقدر خوشش آمد که عکس شش تا میوهی دیگر را هم برایم فرستاد. حسابی درگیر کار شدم؛ بابت هر کدامشان سههزار تومان گیرم میآمد. دوستم که از آن کارخانه رفت و به یک شرکت کشت و صنعت بزرگ منتقل شد، باز دوباره تماس گرفت و کارهای گرافیکی و تبلیغاتی آنجا را داد به من. اینوسط چند تا کارخانهی دیگر هم که این ور و آنور طرحهایم را دیده بودند از کارم خوششان آمده بود و آنها هم بهم سفارش میدادند. آنقدر سرم شلوغ شده بود که منشی گرفتم و دفتر تبلیغاتی زدم. همانوقتها بود که شبها توی تلویزیون برنامهی طراحی کاریکاتور هم داشتم. هر جای تازهای که میرفتم برای مذاکره، چشمبسته قراردادهایم را امضا میکردند. کارم شده بود گز کردن جادههای منتهی به کرج. یک بار از جاده مخصوص میرفتم، یک بار از کنارگذر، یک بار از جاده قدیم. تقریبا تمام کارخانهها را سر میزدم. این شد که روی حرفم ماندم و تا ده سال، دیگر برای هیچ مجلهای کاریکاتور نکشیدم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.