میدان کاستلو و کاخ ماداما در تورین ایتالیا که نخستین مجلس سنای پادشاهی ایتالیا در […]

روایت × سفرنامه

برشی از سفرنامه‌ی محمدعلی پیرزاده‌ی نائینی به اروپا

به نوادگان میرزا عبدالوهاب نائینی، هم جبه و شرابه‌ی مروارید و قلم صدارت عظمی رسید هم شوق سیر و سیاحت در عالم. میرزا نصرالله مشیرالدوله به صدر اعظمی مشروطه‌خواهان منصوب شد و حاجی محمدعلی پیرزاده جهانگرد شد. حاجی از مردان وارسته‌ای بوده که از شاه و سیاستمداران تا اهل فرهنگ و عامه‌ی مردم همه به او احترام می‌گذاشتند. در طول زندگی دوبار به اروپا سفر می‌کند که سفر دومش مفصل‌تر است. استانبول معمولا مبدا عزیمت ایرانیان جهانگرد بود. حاجی هم چندی در عثمانی سپری کرد. سپس از مصر راهی اروپا شد و از نخستین مسافرانِ یومیه‌نویس شد. همه‌چیز اروپا برای ممالک این سوی دروازه‌های استانبول جدید بود و مدنیات و اصطلاحات خاص خودش را داشت. حاجی از هر شهری که می‌گذشت و هرآنچه از تمدن می‌دید و می‌شنید همه را مکتوب می‌کرد. به مدد همین نگاشته‌ها بود که بسیاری می‌فهمیدند استاسیون و چراغ برق و تونل و خیلی چیزهای دیگر دنیای مدرن چیست. راه حاجی در ایتالیا از جنوب به شمال بود. او از اسکندریه با کشتی خود را به جنوب ایتالیا رسانید و در گذر به سوی شمال به تورین رسید. ایتالیا برای ایرانیان جهانگرد بیشتر راه عبوری بود به مقصود اصلی، یعنی پاریس، اما حاجی در همین فرصت کوتاه گذر از این کشور به توصیف ایتالیای ویکتور امانوئلی پرداخت. ایتالیا برای حاجی با قدم ‌زدن در اسکله‌ی برندیزی آغاز می‌شود و با دیدن و شناخت نوآوری‌های مدرنیته و زیبایی‌های طبیعت و نظم و آبادانی شهر و روستای آن سامان ادامه می‌یابد و با گذشتن از تونل‌هایی در کوه‌های آلپ پایان می‌پذیرد. بخشی که در ادامه می‌خوانید قصه‌ی دیدار چند روزه‌ی این جهانگرد خوش‌ذوق ایرانی از ایتالیا است.

اسکله‌ی برندیزی
بعد از سه روز و سه شب جهاز در دریا حرکت کرده روز جمعه ۲۶ شهر ربیع‌الثانی (۲ بهمن ۱۲۶۵ شمسی) جهاز وارد اسکله‌ی شهر برندیزی شد. شکر خدای را به‌ جا آورده جان تازه‌ای به سلامت بردیم. الحمد لله رب العالمین.

زنجیر ساعت طلایی
باری، هنگام بیرون آمدن از جهاز، اسباب‌ها و صندلی‌های ما را که از جهاز عمله‌جات کشتی بیرون می‌آوردند و در سطحه‌ی جهاز می‌گذاردند، زنجیر ساعت طلایی از جوف لفافه‌ی صندوق علیقلی‌خان افتاد. علیقلی‌خان خود برداشت و گفت: «زنجیر از کیست؟» هرکس ایستاده بود گفت از من نیست. زنجیر را به ناظر کشتی دادند. او به جمیع کسانی‌که در کشتی بودند نشان داد. کسی نگفت که زنجیر از من است. ناظر کشتی زنجیر را ضبط نمود. ما از کشتی بیرون آمده وارد شهر برندیزی شده در یک مهمان‌خانه‌‌ای که لب دریاست منزل نمودیم.

دختری مارگریت نام
در آن مهمان‌خانه شخص یهودی تاجری با زن و عیال از تجارت فرنگستان مراجعت نموده، به اسکندریه که وطن او بود مراجعت می‌نمود و زبان ترکی و عربی می‌دانستند. قدری با هم نشستیم و سوال و جواب راه از آن‌ها نموده دو ساعت به غروب مانده از برندیزی تذکره‌ی راه‌آهن گرفته در کالسکه نشستیم. و آن یهودی دختری داشت مارگریت نام که زبان عربی و فرانسه و ترکی و عبرانی و دو زبان دیگر می‌دانست و بسیار باکمال و وجاهت و ملاحت به سن هفده سال و می‌خواست عروسی کند یعنی هنوز شوهر نگرفته بود و مادر او بسیار زن معقوله‌ای بود.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی نودم، مرداد ۹۷ ببینید.

‌ سفرنامه‌ی حاجی پیرزاده، به كوشش حافظ فرمانفرمائیان، انتشارات دانشگاه تهران: ۱۳۴۳.