کوروش رنجبر

روایت

طبیعت و جغرافیای هر شهر قبل از هر چیز در معماری خانه‌هایش نمود پیدا می‌کند. مثل تن آرامی که اول از همه نشان از یک قلب آرام دارد. در شهری مثل رشت که می‌شود با طبیعتش خوابید و با طبیعتش بیدار شد، حتما معماری آرامش‌بخش خانه‌هایش اسم رمز روزهایش بوده. در متن پیش رو، کوروش رنجبر از این معماری چشمگیر گفته. از خانه‌هایی قدیمی که آرامش‌شان محصول طبیعت است.

من عاشق عکاسی از خانه‌ها هستم و دغدغه‌ی روزانه‌ام گشتن در کوچه‌پس‌کوچه‌های رشت و پیدا کردن این خانه‌ها است. هیچ‌وقت کسی به من یاد نداده بود به جایی که در آن زندگی می‌کنم فکر کنم. خانواده‌ی ما به اندازه‌ی وسعش در جایی زندگی می‌کرد که می‌توانست باشد. خانه برای ما سرپناه بود و چیزی از معماری نمی‌دانستیم. به خانه‌های دیگری که در شهر بود توجهی نداشتم، نمی‌دانستم سفال چیست و چرا بعضی از خانه‌ها با آجر ساخته می‌شود و بعضی با سنگ بلوک. اما همیشه دوست داشتم بدانم آن‌سوی دیوارهای بلند آجری چه خبر است.

بیست‌و‌چهار سال است که عکاسی می‌کنم ولی از ابتدا به عکاسی از خانه‌ها علاقه نداشتم. دوست داشتم از هنرمندان عکاسی کنم. کسانی که شعرها و داستان‌هایشان را می‌خواندم و دیدن‌شان آرزویم بود. این‌که چطور سمت خانه‌های قدیمی کشش پیدا کردم و مفهوم سکونت، حریم، خلوت، آرامش برایم اهمیت پیدا کرد برمی‌گردد به حدود بیست سال پیش.

دوستی دارم که به نصرت رحمانی ارادت داشت و هر از گاهی به دیدارش می‌رفت. قبلا از او خواسته بودم اگر فرصتی پیش آمد من را هم با خودش ببرد که یک شب تماس گرفت و گفت دارد به دیدار نصرت می‌رود. شاعر بزرگی که آرزوی دیدارش را داشتم و در محله‌ای قدیمی به نام پیرسرا در رشت زندگی می‌کرد. وارد خانه‌ که شدم قدمت و زیبایی‌ خانه چشمم را گرفت. دوستم من را به نصرت معرفی کرد، گفت خودش اهل شعر و شاعری است و از علاقه‌مندان شما. از خجالت سرم را بلند هم نکردم که نصرت گفت:«خب آقا جان، از ادبیات چه خبر؟» و خنده‌ای کرد و گفت: «خبری هست؟» با خجالت زیاد به حرف افتادم، این‌که چه کتاب‌هایی منتشر شده و چه مجله‌هایی روی دکه است. بعد گفت: «اون کتاب چیه دستت گرفتی؟» گفتم: «کتاب شماست.» با خودم گزیده‌ی اشعارش را برده بودم امضایی بگیرم اما حیف که نشد. حال نصرت چندان مساعد نبود و توانایی قلم دست گرفتن نداشت. همان موقع خانوم شیرازی، همسر نازنین نصرت، گفت: «نصرت اون شعر خودت رو بخون که…» و پسرش، آرش، گفت: «یشم بر مرمر. توی همین کتاب هم هست.» نصرت گفت: «حفظ نیستم که.» کتاب را به او دادم و شروع کرد از روی کتاب خواندن.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.