حسن حاجیحسین احساس میکرد حالا که برندهی گنجینهی یک عمر شیشهرنگی شده میتواند جلوی هواوهوسهایش در ماه رمضان و احوالات کاویتا پالتورام دوام بیاورد. دیگر با خانهی پنکیک پیت وسوسه نمیشد. دیگر جلوی زنش زانو نمیزد و به او ترشی انبه و بستنی بادامی و چیزهای دیگر آب دهان راه بنداز تعارف نمیکرد؛ چیزهایی که خودش نمیتوانست تا غروب آفتاب بهشان دست بزند. راضی بود روی صندلی حصیری بنشیند و تکههای شیشه را مدام توی دستش بچرخاند و به موضوع دفاعش فکر کند یا به شکم برجستهی کاویتا یا هیچی.
نهمین ماه قمری بود و همینطور نهمین ماه حاملگی کاویتا. نه روز هم بود که کاویتا دیگر با او حرف نمیزد. هیچکدام از این نشانهها تاثیری روی حسن نداشت که ریاضیدان بود.
تکههای شیشهرنگی صاف و صیقلی و دراز بودند؛ شبیه دانههای اشک، اندازهی تخم سینهسرخ. کاملا کف دستش جا میشدند. هر تکه سوراخ ریزی یک طرفش داشت. فکر کرد حتما برای ساخت وسایل دستساز تولید شدهاند و او باید ازشان لوستر بسازد یا آویز پرده یا یک چیزی در این مایهها. اما میدانست که از نظر کاویتا لوستر رنگی یا آویزهای پرده اضافیاند و مطمئن نبود حتی اگر همهی این شیشهها یکجا جمع شوند هنوز هم به نظرش زیبا باشند.
کاویتا معمار بود و «چیزها» را دوست نداشت، درهمریختگی را دوست نداشت. فضای باز، فضای منفی و رنگ سفید را ترجیح میداد. آپارتمانشان را بدون حتی یک وسیلهی اضافی چیده بود. مبلهای کوچک سفید بودند. همینطور لوازم خانگی، ظروف، روتختی، حولهها و ملافهها. حسن مجبور شده بود کتابخانهاش را توی کمدی قفسهبندیشده بگذارد تا سفیدی دیوارها را با عطفهای رنگی کتابهایش بههم نزند.
کاویتا فضا را خالیتر کرده بود. همینطوری آشپزی و تمیزکاری میکرد؛ لاغر و با پوستی تیره. این قضیه باعث خجالت حسن میشد. حسن او را یک ترکیب بینقص میدانست، یک فرم فضایی، یک چیز بهشتی، چیزی که ممکن بود اگر زیاد نگاهش کنی تخم چشمهایت را به نمک تبدیل کند و برای همین سعی میکرد این کار را نکند.
اولین ماههای ازدواجشان، به نظرش آپارتمان بیروح و سرد میآمد. مدام میترسید چیزی را بشکند ولی اصلا چیزی برای شکستن نبود. احساس میکرد روی صحنهی فیلمی گیر افتاده که دربارهی آینده است. بهخاطر این احساسات کودکانه، پافشاری کرده بود صندلی حصیری دورهی دانشگاهش را با خودش بیاورد. میدانست صندلی وصلهی ناجوری است. میدانست وجود صندلی در اتاق نشیمن برای کاویتا آزاردهنده است اما بعد از مدتها تنها چیزی بود که در خانه با آن احساس راحتی میکرد.
بعدتر آپارتمان کمکم برایش آرامشبخش شد. روح طراحی کاویتا را وقتی بیشتر درک میکرد که ترجیح میداد به جای دفتر کار کوچکش در دپارتمان ریاضی در خانه کار کند. مثل زندگی کردن در یک لوح سفید بود. فکر میکرد سفید رنگی بدون عمق است اما چون اصلا رنگ نیست میتواند عمق را ممکن کند. فکرهایی شبیه این به ذهنش میآمد و همینطور راهحلهای جدیدی برای حل کردن مسائل.
همانطور که نشسته بود پشت میز آشپزخانه و با ابعاد مختلف چهار ضلعی میکشید، چشمش به حرکت کند نور مستطیلی زردپریدهی بعدازظهر افتاد که روی دیوار سفید روبهرویش سُر میخورد. داشت شکل عوض میکرد. حسن مسیرش را فهمیده بود. داشت از احتمالات زمان که نمیتوانست در اعداد و کلمات بگنجاندشان میگفت. بعد یک ابر از جلوی خورشید گذشت و آن شکل ناگهان دیگر آنجا نبود. رنگ دیوار یکپرده از قبل تیرهتر شد. تعجب کرد از اینکه چشمش از اشک میسوخت.
آن لحظه احساس کرد کاویتا پالتورام را بیشتر از همیشه درک کرده. همان هفته وقتی داشت دست از پا درازتر از کلاس کسلکنندهی محاسبات چند متغیره برمیگشت خانه و فهمیده بود علاقهاش به گرادیان به گروهی دانشجوی بیانگیزه منتقل نمیشود، آنقدر ناراحت بود که حتی متوجه نشد صندلی حصیریاش رنگ شده؛ رنگ سفید استخوانی که توی مایع سفیدکننده مانده. فقط خوشحال بود برگشته خانه.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Kavita Through Glass سال ۲۰۰۳ در مجموعهداستان The Best American Short Stories منتشر شده. ترجمهی داستان با اجازهی نویسنده انجام شده است.