کار ادبیات فقط روایت داستانهای جذاب و سرگرمکننده نیست. در گذر قرنها، آثار ماندگار چیزهایی را عوض کردهاند و باعث شدهاند نگاه مردم به مسائل تغییر کند. اگر وداع با اسلحه میخوانیم قرار است سویههای تاریک جنگ را ببینیم، یا در صبحانه در تیفانی قرار است وجوه شخصیتی یک کاراکتر خاص را بشناسیم. در این میان داستانهایی هم که به مسائل نژادی پرداختهاند توجه زیادی جلب کردهاند، از کلبهی عمو تم تا دلبند، کشتن مرغ مقلد و آمریکانا. اما، با وجود این آثار بیشمار و شاهکارهایی که از دلشان بیرون آمده، امروز که به شرایط زندگی رنگینپوستان نگاه میکنیم، هنوز خیلی از همان زشتیها و تلخیها را میبینیم که فقط قالبشان عوض شده. امیلی ربوتو ـ مدرس دانشگاه و نویسندهی آمریکایی ـ در گفتوگو با سالار عبده از تجربهی زندگی به عنوان یک آفریقایی ـ آمریکایی در آمریکای امروز میگوید و از تلاشش برای اینکه بتواند با آثار ادبیاش اوضاع را تغییر دهد.
فکر نکنم هیچ کدام از ما، امیلی ربوتو و من، اولین باری را که از یکی از جلسات دانشگاه سر درآوردیم یادمان برود. دو تا نویسندهی کمی سرخوش که با چند تا پروفسور ادبیات بُر خورده بودیم؛ از آنهایی که توی کتابها به دنیا میآیند، توی کتابها زندگی میکنند و همان جا میمیرند. در آن جلسه ما، دو عضو جدید دپارتمان انگلیسی، معرفی شدیم و فقط چند ثانیه بعد یکی از پیرمردهای محترم گروه شروع کرد به سرزنش همکاری به خاطر ساندویچ خوردن وسط جلسهی ماهانه و پروفسور دیگری، برای آنکه کم نیاورد، شاکی بود که این گروه اصولا فضایی جنسیتزده دارد. امیلی تعریف میکرد که آن لحظه انگار پرت شده بوده وسط یک نمایش خیمهشببازی. و درست میگفت. به نظرم دپارتمان ادبیات آخرین مکان روی زمین است که یک نویسنده باید آنجا باشد. اما بالاخره نویسنده هم باید یک جوری اموراتش را بگذراند.
با اینهمه، امیلی و من کمکم به دانشگاه خو گرفتیم؛ کمکم از بعضی همکارهایمان و صد البته از بیشتر دانشجوهایمان خوشمان آمد. امیلی خیلی زود نوشتن یک کتاب ناداستان را شروع کرد که تمام کردنش ده سال طول کشید و نهایتا به خاطرش جایزهی امریکن بوک را به دست آورد. او دو رگه است؛ از پدری سیاهپوست و مادری سفیدپوست و یکی از جانمایههای همیشگی نوشتههایش مسئلهی هویت و نژاد در جامعهی آمریکا بوده است.
سال ۲۰۱۵ در آمریکا، سالی عجیب ـ و البته نه استثنایی ـ از کار درآمد، مخصوصا با توجه به اتفاقهایی که بعد افتاد. وضعیت جوری شده بود که انگار هر یک هفته در میان ماموران پلیس یک سیاهپوست را بیخود و بیجهت میکشتند و کسی هم کاری به کارشان نداشت. و تازه در واشینگتن یک سیاهپوست رئیس جمهور و در راس کار بود، با این حال ـ طبق معمول (شاید حتی بیشتر از گذشته) ـ فصل شکار سیاهپوستها بود. طولی نکشید که مردم آرام آرام دست به اعتراض زدند و کمکم در خیابانهای شهر نیویورک گرافیتیهایی پدیدار شدند که از حقوق شهروندی میگفتند. در طول آن تابستان امیلی شهر را حسابی گشت و از این گرافیتیها عکسهایی گرفت که در نهایت در مجلهی اپرچر همراه با مقالهای چاپ شد، مقالهای که توضیح میداد دقیقا چه چیزی او را به گرفتن این عکسها واداشته. زمستان سال بعد بود که امیلی را گیر آوردم تا تجدید خاطرهای کنیم از آن اولین جلسهی هیئت علمیمان در دانشکده و از آن مهمتر اینکه به بهانهی پروژهی عکاسیاش از گرافیتیها گپی بزنیم دربارهی سفید نبودن، مهاجر بودن و البته نویسنده بودن در آمریکا.
در مجموعهی کارهای تو به نظرم پیوستگیای هست؛ بهخصوص بین کتاب ناداستانت که چند سال پیش منتشر شد و چند جایزه هم گرفت و عکسهایت از گرافیتیها. در اولی یک زن قدم در راهی میگذارد که ده سال طول میکشد و در این سفر دور و دراز تلاش میکند تا کنار مسائل فراوان دیگر یک چیز را بفهمد: اینکه چرا در جامعهی آمریکا هنوز کسانی هستند که احساس میکنند در این سرزمین مطلقا جایی ندارند و راستی راستی دلشان میخواهد یک کاری برای این بکنند، دلشان میخواهد از این جا ببُرند و جای دیگری بخت خودشان را امتحان کنند. فضای کتابت، در جست وجوی سرزمین مقدس، پر از حسهایی مثل حیرت،کنجکاوی، اشتیاق، کشف و غافلگیری است. در این عکسها و مقالهای که دربارهشان در اپرچر نوشتی، حس کردم با یک امیلی دیگر سر و کار داریم. باز کفشهای آهنیات را پوشیدهای و سفری را شروع کردهای اما این بار به جای گشتن دور کرهی زمین همین جا در شهر خودت، نیویورک، سفر کردهای. اما انگار این بار بیشتر از آنکه به دنبال جایی متعلق به خودت باشی، یک شاهدی. بیشتر داری ثبت و ضبط میکنی. معترضی و امیدواری. انگار فراتر رفتهای. پختگیای از نوعی متفاوت. به خودت و جایگاهت در جهان اطمینان پیدا کردهای؛ هم به عنوان نویسنده، هم به عنوان مادر. مسیری که تو آمدهای مرا یاد یک چیزی میاندازد. یکی از مراحل عرفان اسلامی ـ ایرانی هست که بهش میگویند سفر در وطن یا سیر آفاق و انفس که فکر میکنم دست روی همان نقطهای میگذارد که تو هم دغدغهاش را داشتهای: سیر و سلوک درونی. به نظرم عمدهیکارهای تو هر مسیری که طی کرده باشند یک نقطهی همگرایی و تلاقی دارند که همین جاست. میخواهم بدانم چیزی که خودت میخواستی و متوجهش بودی هم همین بود؟
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی نودویکم، شهریور ۹۷ ببینید.
این گفتوگو سال ۲۰۱۷ به سفارش مجلهی داستان همشهری انجام شده است.