همهجا میافتد دستِ ناکاملها. فرشتهی الهامِ متمردی صورِ این رستاخیز را میدمد و ناگهان شهر به تصرفِ قهرمانان قصههای ناتمام درمیآید. شخصیتهایِ نیمهکاره با صورتهای ناپرداخته، نیمی از درونیات، تکوتوک ویژگی، اندکی گذشته و روابطی نامعلوم از داستانهایشان برانگیخته میشوند، یکییکی از دل طرح قصهها یا سطرهای نیمهکارهی نویسندهها بیرون میزنند و در خیابانها و میدانها پراکنده میشوند. همهجا پر میشود از رفتوآمد و ولولهی نیمساختهها. بعضیهایشان رنگِ چشم و مو، حالت صورت و اندازهی کشیدگی انگشتها و لبهایشان حتی توپر یا استخوانی بودنِ اندام دارند ولی رفتار ندارند ـ نویسنده هنوز ننوشته بوده ـ معلوم نیست باید مهربان باشند یا جنایتکار، نمیدانند آدمِ خوب قصهاند یا بد، صورتهای بیمعنیاند. بعضیهایشان میدانند چهکارهاند و قصه را کدام جهت میبرند ولی چشم و لب و گونه و مویشان را هنوز نگذاشته بودند، توصیفِ اندام ندارند. تودههای بیشکلیاند که رفتار و حرکت دارند و این ترسناکترشان میکند …
این بهترین یادداشت سردبیری بود که تا به حال خونده بودم.به نظرم برای آنهایی که داستان های نصفه کاره دارند و رغبتی برای تکمیلش ندارند تلنگر خوبی بود.نوشته ای که به ما یاداوری می کنه که شخصیت های خیالیمان را تنها توی این شهر بزرگ رها نکنیم و یادمان باشدآدمهایی در دنیای ذهنمان هستند که رفتارهایشان به ما بستگی دارد و در قبال انها مسولیم.