معلم هنر، بافتنیِ تاشده را گرفت رو به کلاس، لایههای بافته را یکییکی باز کرد، از لبهایش برد بالاتر، از چشمهایش و از روسریاش. صورتش را دیگر نمیدیدیم. صدایش از پشت رجهای سفید و بنفش کاموایی آمد: «نگاه کنین. مرشدزاده پیشسینهی ژاکتِ غول بافته.» خانم تهرانینسب، زنِ قدبلندی بود. شاید صدوهفتاد را داشت ولی آنجا که ایستاده بود دیوارِ کامواییِ سفید و بنفشِ من تا ساق پایش میرسید. همراه بچهها گیج به رجهای بافته نگاه میکردم. کِی اینهمه بلند شد؟
«مسخره کردی؟ این چیه؟»
بگویم وسوسهی بافتن، دست از سرم برنداشت؟ منتظر بودم تا دانهای حسِ تمامشدن بهام بدهد و نداد؟ شبِ پیش هرچه فکر کرده بودم یادم نیامده بود تهرانینسب گفته چند دانه را چطور بگیرید که پیشسینه برای حلقهآستین کور شود. خیال میکردم آخرین رج باید درستوحسابی با بقیه فرق داشته باشد. رجهای زیر ناکامل بودند و رجِ رو دوباره رجِ زیر را میخواست. تا خود صبح، حس پایان نیامد. رجها شروع و تمام شدند و به نظرم کامل نیامدند.
از آن شبِ بنفش و سفید، زنی ماندهام که بیمارگونه مهارتِ آخرتراشی را ستایش میکند. به نقطه معتادم. در نقطه این لذت گزنده هست که بار دیگر یکی از ما حرف یا فکری را به پایان برده، یکی از ما موفق شده است. این سیاه کوچک کیفورم میکند. انگار مدام در این هول باشم که جملهای تمام نشود و عبارتی که میخوانم به دالانهای بیسرانجام برسد. ترس از نیمهکاره ماندن است یا هراس از ابدیت نامعلوم؟ صفحهی آخر کتابها را میجورم که نکند اشتباهی در صحافی افتاده باشد، پایان رمان را میخوانم که خیالم تخت شود نویسنده توانسته دنیایی که بازکرده ببندد. اگر همینطور پیش برود شاید زنی بشوم که آخر عمری بهجای عتیقه، ته جمع میکند. مجموعهدار عجیبی که در انبارش آخرهای مختلف نگه میدارد. یک جور رُزبادِ غریب.
جوریدن نقطهی رابطهها از نوشتهها سختتر است. آشنایی آخرش معلوم نیست. نقطهی پایانش گاهی گم میشود. زنی که وسواسِ آخر دارد، میترسد آدمهای زیادی را بشناسد. نگرانم دنیای دور و بَرَم که اگر زیاد باز شود، نتوانم جمعش کنم. نکند به پایانش مسلط نباشم؟ نکندکلاف انسانی درهم بپیچد؟ وقتش شده چند دانه یکی بکنم؟ اینهمه آدم که میشناسم باید جمعوجورشان کنم که پراکنده نشوند؟ ما زنها به خوردِ ذهنمان رفته که کمال در «جمعوجور» است.
پشت میز آشپزخانه دفتر تلفن را در دفتری تازه پاکنویس میکنم که برای هر شماره مجبور نباشیم حاشیه و بالا و پایینِ صفحه را بگردیم. دفتر تازه را بناست خلوت نگهدارم. همهی قبلیها را دوباره ننویسم. آفتاب تابیده روی میز، روی چای توی لیوان و روی اسمهایی که در ستونِ یک زیر هم ایستادهاند. لحظهی عجیبیست. مثل این که من را گذاشتهاند تصمیم بگیرم این آدمها زنده باشند یا نباشند. به مرحلهی دیگر از زندگی بیایند یا نه. حقانی؟ رانندهی مهدکودک پسرم. نه، لازم نیست. مهدیان؟ مادر دوست خواهرم که برای پسرش زن میخواست. پسره لابد الان سهتا بچه هم دارد. ساراخانم؟ خیاطی که پیلیهای پیراهن را بد درآورده بود. لباس دوخته بخریم بیشتر صرف میکند. هر اسمی کنار میگذارم همان لذتِ گزندهی نقطه را دارد. مثلِ چند دانه یکی است. آدم اگر یک شب در عمرش پیشسینهی غول بافته باشد، تا آخر زندگی حواسش به این هست که رجها جای زودی تمام شوند. پشت میز آشپزخانه وقتی نور میخورد به اسمهایی که توی دفترِ قبلی جا میگذارم و به مرحلهی بعد نمیآورم، به آخرِ یک نفر در ذهن یکی دیگر فکر میکنم. خودش یک جور ته است. کِی یک نفر در یکی دیگر تمام میشود؟ نقطهخورِ رابطه کجاست؟ اسمها را یکییکی چک میکنم. در من تمام شده؟ من برایش تمام شدم؟ شهمهر؟ قناعتی؟ صبوریمنش؟ مناسکِ فراموشیِ یک آشنای قدیمی چطور شروع میشود؟ در من اول چشمها میروند و ابروها. بعد لبها و گونهها. یکهو میبینم صورتِ این اسم دیگر نیست. برای من آخرین چیزی که میرود قد است. لابد چون خودم کوتاهم. قدِ تصویر برایم ماندگارتر است. هر آشنای قدیمی در ذهنم تبدیل به سایهای بلند یا کوتاه میشود. تهرانینسب حالا در مرحلهی قد است. سایه است. چشمهایش وقتی سرم داد میزد دیگر نیست، پاک شده ولی یادم هست بلند بود. چند وقت که بگذرد تهرانینسب دیگر سایه هم نیست، اسم است. اسم چقدر دوام میآورد؟ برای من اسم چند ماه یا چند سال بیتصویرش در ذهن میماند. اسمهای ستونشده در دفتر را امتحان میکنم ببینم در کدام دورهی زندگیشان هستند. قناعتی؟ صورتش هنوز هست. شهمهر؟ الان فقط قد دارد. صبوریمنش؟ اسم است بیهیچ ردی از اندامها. طبائیان؟ ….طبائیان؟ با مداد نوشتهام. همان اوایل ستون. شاید وقتی بوده که پسرم نوزاد بوده چون بعدش شمارهی دکتر طباطبائی متخصص اطفال را نوشتهام. طبائیان؟… یادم نمیآید. اسم هم نیست. تمام شده. نقطه.
اعدام اسم، دور از چشم همه شکل میگیرد. شاهدی نیست. احتضار نامها خاموش و بیصداست. ما خودمان در محل حاضر نیستیم وقتی اسمها از ذهنمان میروند. زمانی نامعلوم هست که بعد از آن هیچ نشانی از آشنایی قدیمی در لایههای حافظهی آشنایش موجود نیست. به خیالم اسمها صبورند. چند سالی گوشهی ذهن منتظر حشرونشر میمانند. وقتی کسی صدایشان نکرد، کسی سراغشان نیامد حرفهایشان یکی یکی پاک میشود. مثل کلمههایی که تمام تابستان روی تختهی مدرسهای بمانند و گردِ گچها آرامآرام بپرد. حرفها اول ناخوانا میشوند بعد میروند. شاید اول سینِ نسب برود بعد تِ تهرانی. شاید هم بهترتیب بروند. کسی چه میداند کی ب رفته و کی ه؟ کسی که شاهد نیست.
اما قصهی اسمها اینجا تمام نمیشود. در جای خالی که قبلا اسمی بود چیزی جامیماند: آوا. عجیب است که لحنِ کلمه دیرپاتر از خودش است. تا مدتی یادت هست فامیلیِ آن آشنا دوپارهای بود. طولانی بود یا راحت، چیزی شبیه احمدی بود یا ثقهالاسلام ولی بعد آوا هم میرود. در جای خالی که قبلا آوایی بود گونهای از دما میماند، گرما یا سرمای کلمه. تهرانینسب را یادت نیست نمیدانی کجا این اسم را شنیدهای ولی حسی که با کلمه میآید سرد است. میدانی رابطه یک وقتی خوب نبوده. موهایم را شاید از نیمکت پشتی در دبستان میکشید؟ به امورتربیتی دبیرستان گزارشم را داد؟ قرار بوده بیاید یخچال خانه را درست کند و نیامد؟ جای من در شرکت استخدام شد؟ بعد دیگر همین گرما یا سرما هم نیست. در پایانِ چرخه اسم تبدیل میشود به خلاء زمانی. در آخرین مرتبه از مناسکِ فراموشی، نوعی قانون بقای کلمه، اسم را تبدیل میکند به یک ثانیه تاخیر در جواب سوالِ «فلانی را میشناسی؟»
در قانونهای تهجمعکنیِ من بدقلقترین مادهی خام، اتفاق است. اتفاقها از رابطهها سختترند، همینطور سرِخود میروند جلو. دستهایت گزگز میکند که کورشان کنی، جمعوجورشان کنی ولی نمیشود. پیشسینهی قدِ یک آدم متعادل؟ حلقهآستین؟ اتفاقها به روش تهرانینسب تمام نمیشوند. به خیالم گاهی سرنوشت همان شوخی کودکانهی سفید و بنفش است که تا ساق پیش میرود و کور نمیشود. شاید بهخاطرِ دانههای آمده از رجهای دیگر باشد. یکعالم دانهی دررفته هست که جایی در رجهای مختلف ماندهاند، بعد این حلقههای رها شده از رجهای دیگر سر در میآورند، اضافه و کم می شوند و پیچوتابی درست میشود که تهرانینسب هم از پسِ عیبوایرادش برنمیآید. بهنظرم اتفاقهای بدقلق، یقههای دور از دسترس دارند، آستینهای دستنیافتنی. فکر کردید آدمیزاد برای چی داستان ساخت و خیال درست کرد؟ از حرص همین اتفاقهایی که از دستش بیروناند. خودش ماجراهایی ساخت که بتواند تمامشان کند؟ از حرص اینکه دستش به سرنوشت نمیرسید، زندگینامههای ساختگی ساخت که بالاپایینهایش دست خودش باشد، به عطف زندگیهای جعلی وررفت.
نقطهی آخر یادداشتها کجاست؟ گریز به خاطرهای که اول نوشته آمده؟ مطبوعاتیها از ترفندِ برگشت به خاطرهی اول زیاد استفاده میکنند تا بهنظر بیاید مطلب سروتهداری نوشتهاند. برگشت به همانجا آرامبخشیِ خوبی دارد. خوشمان میآید از آخرهای دایرهای. مثل یک نوع طواف میماند. زندگی به ضرباهنگ رفتوبرگشت عادتمان داده؟ چقدر این اتفاق برایمان پیش آمده باشد خوب است: نشستهایم از هر دری حرفی میزنیم. نشانهای ما را یاد آشنایی قدیمی میاندازد. ناگهان آن تاخیر در پاسخ سوال «فلانی را میشناسی؟» خودبهخودی بدل به اسم میشود. قانون بقای کلمه، بیهوا و غافلگیرانه محشر راه میاندازد. حرفها یکییکی از کوههای پراکنده برانگیخته میشوند، مینشینند کنار هم و باز اسم میسازند. در قیامت چند ثانیهای، اسم دوباره تصویرش را پیدا میکند. در همان برزخ نامعلوم موجود گمشده باز کامل میشود. ناگهانی موقع نوشتن مطلبی برای شمارهی زمستانی یک مجله، یاد بافتنی میافتید. تهرانینسب را یادتان میآید. چند دقیقه بیشتر نمیکشد که معلم هنر با خطوط صورت و خشم توی چشمهایش در ذهنتان ظاهر میشود.
عجیبتر از این وقتی است که آشنای فراموششده که حالا دست و پا و قد و چشم دارد، بیهوا سروکلهاش در دنیای واقع هم پیدا میشود. در راهبندان بزرگراه، ماشینش کنار ماشین ماست. کاندیدای انجمن اولیاومربیان مدرسهی دخترمان است. ادارهی آنها هم بن برنجِ همان فروشگاهی را داده که ما ازش خرید میکنیم. سرنوشت که کور کردنش هیچوقت دست ما نبوده طرف را میگذارد در یکی از مسیرهایمان. مثل دانهی دررفتهی بلاتکلیفی که باید به رجی اضافه شود. آدمی که در پاسخِ سوالِ «فلانی را میشناسی؟» به خلاء تبدیل شده بود، با ربطی عجیب و غافلگیرانه به زندگی ما برمیگردد. بعد فقط این از دستمان برمیآید که بگوییم عجب دنیای کوچکی، بگوییم کوهها بههم نمیرسند ولی آدمها میرسند. زندگی چی ازمان میخواهد که به این دایرهها عادتمان میدهد؟
تا صفحهی ه در دفتر تلفن رفتهام. مینویسم همایینژاد که یکهو طبائیان را یادم میآید. از همان وقتی که صفحهی ط تمام شده در ذهنم با این اسم کلنجار رفتهام. طبائیان؟… حالا در جای بیربطی مثل صفحهی ه یکییکی اجزای تصویر طبائیان برمیگردد. قدش مثل خودم کوتاه بود. چشمهای درشت مهربانی داشت. در نمایشگاه کارهای دستی باهم آشنا شدیم. برای بچهها قصههای قدیمی ایرانی را کتابِ پارچهای کرده بود و میفروخت: «دوتا خاتونی دیدم یکیش به من آب داد، آب رو دادم به زمین… قصهی ما راست بود، رفتیم بالا ماست بود.» کارتش را داد بهام که بعد بروم برای پسرم کتاب بگیرم. آنموقع پسرم هنوز توی دلم بود. به دنیا که آمد یادم رفت. پسرم حالا مدرسهی راهنمایی میرود. کتاب پارچهای به دردش نمیخورد. طبائیان را لازم نیست بیاورم به مرحلهی تازه. میگذارم در دفتر قدیمی بماند. نقطه.
شاید هم نه. شاید اسمش یادم آمده تا این روزها پیدایش کنم و بهاش بگویم یک نماد پارچهای برای مجله داستان درست کند. نسخهی پارچهای از یک روایت امروزی شاید جذاب باشد. روایتهای بیسروتهای که هیچ اتفاقی در آنها نمیافتد: زنی پشت میز آشپزخانه نشسته با یک لیوان چای و یک دفتر تلفن و همینجور تا صفحهی آخر کتاب دارد همان چای را میخورد و همان دفتر را می نویسد و فکرهای ناتمام میکند. کتاب پنبهایش چطور میشود؟ نه دوتا خاتونی پیدا می شوند که به آدم آب و نان بدهند نه کدو قلقل میزند و به دشمنان تازهی پیرزن میرسد.
بگویم زبانههای مستطیلی بیرونزده از کتاب بگذارد که بکشیم تو و بیرون و هی اسمها در حباب فکر زن ظاهر شوند و بروند؟ مثل مهمانهای ناخوانده که پشت خانهی پیرزن در کتابهای مقوایی ظاهر میشدند و میکشیدیم عقب، گم میشدند. یادم باشد بگویم لطفا زبانهها را جوری بساز که گیر نکند. مثل کتابهای مقواییِ آنوقتها نشود که پیرزن پشت در میماند و هرچه زبانه را عقب جلو میکردیم آن مهمان تازه که نوبتش بود در بزند نمیآمد چون بین صفحه و زبانه گیر کرده بود.
دربارهی مجله:
یک طبق روال دو سال گذشته، همشهری داستان، اول اسفند به دکهها نمیآید. شمارهی بعدی -اسفند۹۱ و فروردین۹۲- هفدهم اسفند۱۳۹۱ منتشر میشود و ویژهنامهی نوروزی ماست. این ویژهنامه که به لطف خدا مجموعهای بهیادماندنی از روایتها و داستانهای متفاوت است، بناست حالوهوای همهمان را بهاری کند. حواستان باشد بیداستان نمانید.
دو برای آنکه در سفر هم بیداستان نمانید، یک مجموعهی صوتی از داستانهای مجله با صدای خود نویسندگان آماده کردهایم که همراه ویژهنامهی نوروزی به دستتان میرسد. این عیدی با نام «داستان همراه» هفدهم اسفند با مجله منتشر میشود. لطفا اگر همراه مجله نبود، آن را از همان دکهای که مجله را میخرید بخواهید.
سه آنهایی که بخش داستان قرآن مجله را دنبال میکنند، میدانند که این صفحهها در سه فصلِ سال ۱۳۹۰ به آیات کلمهی «سلام» اختصاص داشت و تصویرها، ساختهای متفاوت از کلمهی سلام بودند. از آغاز زمستان، این بخش را به آیات مربوط به کلمهی «کتاب» دادیم و مجموعهی تازهای آغاز میشود. امیدواریم بتوانیم این مجموعهها را در آینده به شکل مستقل در اختیار علاقهمندان قرار دهیم.
چهار هالی کارگاه ترجمه باخبر باشند که تمرین آذرِ شرکتکنندههایی که به دور آخر رقابت راه یافته بودند، با دقتِ زیاد بررسی شدهاند. رقابت هنوز خیلی نزدیک است و بهنظر آقای اسلامی سطح پاسخها طوریست که برای انتخاب برگزیدگان باید منتظر بررسی کامل تمرین دیماه باشیم تا شاید در تمرین آخر، تمایزها بیشتر خودشان را نشان بدهند. به همین دلیل از تمرین آذر گزارشی ارائه نمیشود تا فعلا در این رقابت نزدیک، اختلالی ایجاد نشود. گزارش کامل این دو تمرین و کلِ مراحل پایانی کارگاه در شمارهی ویژهی نوروز، همراهِ فهرست نهایی برندگان ارائه خواهد شد. در انتخاب نهایی برگزیدگان بهدلیل رقابت فشردهی نامزدها، بدیهیست که همهی تمرینهای قبلی مدنظر قرار خواهند گرفت. «میز کار مترجم» در شمارههای سال آینده با شکل و قالبی تازه به مجله برمیگردد.
پنج مجلهی شما برای بازنگری عملکردِ سال پیش و شناخت بهتر سلیقهتان نیاز به نظر شما دارد. اگر میتوانید سری به وبلاگ مجلهی داستان www.dastanmag.blogfa.com بزنید و در نظرسنجی داستانها و روایتهای سال ۱۳۹۱ شرکت کنید. چند کلیک بیشتر نیست و وقت زیادی از شما نمیبرد.
شش در این شماره، قسمت «دساتیر» که شمارهی پیش بهخاطر ویژهنامهی داستانی یلدا حذف شده بود، به شکل پروپیمانی به پایان خوش برگشته که علاقهمندانش حتما آن را از دست نمیدهند. بخش روایتهای داستانی هم با موضوع «گمشدهها» در این شماره بازگشتهاست.
به خوانندگان حرفهای بخش داستان، یادآوری میکنیم که داستان «آینه» را که نمونهایست از فرم، زبان و نحوهی بیان در ادبیات اروپایی قرن نوزدهم از دست ندهند. داستان به قلم نویسندهای دانمارکیست که در سال ۱۸۸۵ نوشته و قالبِ حکایتوار آن که سالهاست در این فرم داستانی نوشته نمیشود خواندنی و قابل توجه است.
هفت اگر از اعضای باشگاه خوانندگان داستان هستید در بهمنماه به ایمیلتان سربزنید تا از تحولات مربوط به انتخاب جلد شمارهی ویژهی نوروز و خبرهای دیگر مرتبط با این شماره آگاه شوید.
اگر هم از خوانندگان هستید و عضو باشگاه نیستید با یک ایمیل و اعلام مشخصات خودتان (نام، سن، تحصیلات، شغل، شماره تماس و نشانی پستی) به اعضا بپیوندید: bashgah.dastan@gmail.com.
همیشه زیبا مینویسند این خانم مرشد زاده
دستشون طلااااا
بسیار زیبا بود بدون اینکه اراده کنم تا آخرش یک نفس خواندم. خسته نباشید
خانم مرشد زاده ی عزیز
با خواندن نوشته های شما، هر بار به اعجاز قلم ایمان می آورم
خوب باشید و نویسا
مطلب از بیان ادبی غنی و پخته ای به عقیده ی من برخوردار بود اما در بعضی قسمت ها کمی مبهم و نامفهوم و کسل کننده به نظر می رسید.
باتشکر
ربط دادن موضوعات بهم و در نهایت رسیدن به آنچه منظور نویسنده است جالب توجه بود.ممنون و خسته نباشید
پسرم گفت: بابا داستانش ترسناکه؟ گفتم: نه. گفت: وحشتناکه؟ گفتم: نه. گفت: آدمو گریه می ندازه؟ گفتم: آره. گفت: چرا؟ گفتم: غصه داره …
سپاس
بی نظیر و پر احساس می نویسید و از همه مهمتر پر از صداقت… سخن شما یکی از جذاب ترین بخش های مجله رو شامل میشه. آرزو می کنم همیشه سلامت و پایدار باشید.
درخور بود..
به امید به از این چنینی ها..
درود فراوان و احترام مرا پذیرا باشید. عالی و بی نظیر بود. چند بار خواندم. در وبلاگم بخشی از ان را نوشتم. برای دوستانم بازگو کردم. سپاس بی پایان مرا بپذیرید.
.
معمولا سرمقاله ها را دوست ندارم یا به اجبار میخوانم ازین رو که فکر میکنم گاها سردبیر هم به اجبار در بند نوشتن سرمقاله افتاده!!!!
اینبار اما برایم جذاب بود ، یک حس آشنا شاید ..
قانون بقای کلمه ، بی هوا و غافلگیرانه محشر راه می اندازد . حرف ها یکی یکی از کوه های پراکنده برانگیخته می شوند ، مینشینند کنار هم . . .
.
عالی بود