اولین کنسولهای بازی که در تیراژ گسترده وارد خانهها شدند، به زندگی رنگ تازهای دادند. تا قبل از آن، نه ساعتِ شروع برنامهها دست ما بود و نه اتفاقهایی که توی تلویزیون میافتاد. حالا دنیا رنگ دیگری گرفته بود؛ ساعت شروع برنامهی بازی، البته بدون درنظرگرفتن اجازهی مادر، دست خودمان بود. میشد آدمهای توی تلویزیون را عقب و جلو برد، میشد باخت، میشد برد، میشد زندگیها را با یک دکمه متوقف کرد و رفت دستشویی. دیگر تلویزیون فرمانروای دنیای ما نبود، ما فرمانروای تلویزیون بودیم. عصیانی که بازیهای کامپیوتری وارد زندگیهایمان کردند، کمکم راهش را به همهجا باز کرد. همهی ما در همهجای ایران «شورش در شهر» بازی میکردیم، درحالیکه اسم اصلی بازی Streets of Rage بود. همان موقع هم در هرکلاس چهلوپنجنفری، حتما یکی دونفری پیدا میشدند که در حدِ Let’s Go زبان انگلیسی بلد باشند و بدانند ترجمهی این عبارت نمیشود «شورش در شهر». پس چرا در تمام ایران، این بازی به این نام یا در دقیقترین حالت «شورش در خیابان» نامیده میشد؟ دنیای بازیهای کامپیوتری دنیای خودِ خود ما بود. حالا که افسار دنیا را دست گرفته بودیم، باید تمام قواعدش را هم خودمان وضع میکردیم و اولین قدم نامها بودند. ما پدرومادرهایی بودیم که تازه از خانهی پدرومادرمان، از جبر زمانه رها شده بودیم و باید روی بچههایمان اسم میگذاشتیم تا موجودیتمان را به دنیای پشتسر اعلام کنیم. به Mario میگفتیم قارچخور، حتی اسم کنسول نینتندو را عوض میکردیم و میگذاشتیم «میکرو». زندگی تازه شروع شده بود.
آن زمان برایمان عجیب بود که چطور ممکن است پدرومادرها مسحور جادوی این بازیها نشوند. نمیفهمیدیم چرا فرق سِگا و پلیاستیشن را متوجه نمیشوند. فاصلهی عجیبی بین دنیای خودمان و دنیای بیرون حس میکردیم. آنقدر این دو دنیا از هم دور شده بودند که انگار نمیشد همزمان وجود داشته باشند. روایتهای یک تجربهی این شماره، توصیف آن دنیا هستند، دنیایی که یکباره از تمام محیط پیرامونش جدا شده بود: جزیرهای متشکل از یک تلویزیون محدب، یک دستگاه سیاه، یک سیم، یک دسته و دو چشم مبهوت.