ناداستان (non-fiction) به تمام روایتهایی گفته میشود که براساس واقعیت تنظیم شدهاند و خلاف داستان، قواعد دنیای بیحدومرز خیال بر آنها غلبه نمیکند؛ از خاطرهنویسی و تاریخنگاری گرفته تا دستورالعملهای لوازم برقی. هرچند نام این مجله «داستان» است، از ابتدا نگاه ویژهای به ناداستان به عنوان دستمایهای برای تولید داستان داشته است (بهطور خاص بخشهای «روایتهای مستند» و «دربارهی زندگی»). در زبانهای فرانسوی و انگلیسی روایتهای بخشِ دربارهی زندگی که همیشه در ابتدای مجله میخوانید، به «مموآر» معروف است و یکی از مهمترین زیرشاخههای ناداستان بهشمار میرود. با این وجود مفهومِ مموآر در ایران چندان جا نیفتاده؛ طوری که هر بار میخواهیم به نویسندهای مموآر سفارش بدهیم باید پیش از هرچیز توضیح بدهیم مموآر با خاطره فرق دارد، مموآر داستان نیست، مموآر و گزارشنویسی دو چیز جدا هستند و چندین و چند قید دیگر که انگار باز هم موضوع را خوب تفهیم نمیکنند.
در این شماره برای جاافتادن مفهوم –هم برای خوانندهها و هم برای نویسندهها- تصمیم گرفتیم دو مطلب دربارهی مموآر چاپ کنیم. اولین چالشمان برای نوشتن دربارهی مموآر، مسالهی معادلسازی بود. نبودِ مفهوم مموآر در ادبیات فارسی، باعث شده است که برای این کلمه معادل خوبی در زبانمان نساخته باشیم. داریوش آشوری در فرهنگ علوم انسانی «یادگذاره» را برای این واژه پیشنهاد کرده است. «خاطره» و «گزارش» و «تذکره» هم از دیگر پیشنهادهای فرهنگنویسان بوده است. معادل «خاطره» کمی ظالمانه است چون قالب مموآر معمولا دارای همان جزئیات و پرداختها و همان مهارتهای روایی است که داستان را میسازند، نه یک خاطرهی خام که در دفترهای یادداشت همه پیدا میشود. معادلهای دیگر هم هر کدام کمبودهای آوایی، معنایی و گسترشپذیری دارند. با در نظر گرفتن همهی اینها، ما فعلا برای «مموآر» معادل «زندگینگاره» را قرار دادیم و برای «مموآرنویس» معادل «زندگینگار».
نوشتن دربارهی گذشته هرگز عمل خنثایی نیست. نوشتن همیشه از گذشته میخواهد که خود را توضیح دهد و برایش دلایلی بیاورد، به شرط اینکه بتوانیم با آن دلایل کنار بیاییم. چیزی که ما میخواهیم یک روایت است نه گزارش ثبت. حکایت است نه دادخواست. بهخاطر این است که بیشتر مردم برای زندگینگاری، قواعدِ قصه را انتخاب میکنند نه قواعد تاریخ را. این انتقامی است علیه واقعیتهایی که دست از سرمان برنمیدارند.
نوشتن تغییر میدهد، جابهجا میکند و در همهچیز فضولی میکند. چیزی به کوچکیِ یک قیدِ غیرقابلاعتماد یا یک صفتِ جانبدارانه یا حتی یک ویرگولِ پیشپاافتاده کافی است که شکل گذشته را تغییر دهد. شاید برای همین است که مینویسیم. ما فرصتی دوباره میخواهیم، نسخهی دیگر زندگیمان را میخواهیم، آن نسخهای که هیجانزدهمان کند، آن نسخهای که برای آدمهایی که ما واقعا هستیم اتفاق افتاده، نه برای آدمهایی که ازقضا یک وقتی بودهایم.
همچنان وقتی اثاثیه را جابهجا کردهایم و به کمک سقلمههای کوچکمان به صلح رسیدیم، سوالی که کسی نمیپرسد این است که وقتی فرایند نوشتن تمام میشود، بعد از اینکه همهی تجلیها درخشش خود را نشان دادند، چه اتفاقی برای گذشته میافتد؟ همانطور که میشود پرسید وقتی پروست نوشتن «طرف خانهی سوان» را تمام کرد برایش چهاتفاقی افتاد؟ از آن بهتر، وقتی پروست یک مادلن را در چای میخیساند، مدتها بعد از نوشتنِ خاطراتی که این کار برایش زنده میکند، چهاتفاقی برایش میافتد؟ حالا که نوشتن بر تجربه چیره شده است، پروست هنوز میتواند بعد از نوشتن دربارهاش مادلن بخورد و انتظار داشته باشد که معجزهی یادآوری اتفاق بیفتد؟ به همینترتیب اگر فرض کنیم شکل اولیه و نخستینی برای اتاق نشیمن ما وجود دارد، وقتی نوشتن، اثاثیهی اتاق را جابهجا کرده است چهاتفاقی برای آنجا میافتد؟
واقعیت عجیبی است. چندهفته بعد از اینکه مادرم اسباب خانه را جابهجا کردهبود، دیگر امکان نداشت یادمان بیاید شکل قبلی اتاق نشیمنمان چطور بود. اگر ازمان بخواهند بهیاد بیاوریم که دوتا مغازه قبل از یک مغازهی خاص چه بودهاند، مطمئن نخواهیم بود که واقعا یادمان میآید، زور میزنیم یادمان بیاید یا صرفا داریم گذشته را در ذهنمان جعل میکنیم. نوشتن نهتنها گذشته را به بازی میگیرد، بلکه آن را به تاراج میبرد. شاید برای همین گذشته را روی کاغذ میآوریم. میخواهیم به تاراج برود.